آموزش نويسندگي خلاق

داستان نويسي خلاق شين براري

خلاصه داستان بلند پسرك رودخآنه زرجوب رشت بقلم شهروز براري صيقلاني

۷۴ بازديد

. پسرك رودخانه زرجوب   داستان بلند    بقلم شين براري صيقلاني        اثر برگزيده و برتر     ناشر  پوررستگار گيلان   ★★★★★

  ..    .... ♦♦اثر دآستاني بلند ♦♦ بقلم شين براري ♦ پسرك رودخانهٔ زرجوب ♦ 432تعداد صفحات♦

__________________________________________________________

خلاصه اي از اثر كه بصورت جملات تصادفي و پاراگراف هاي خاص از اثر گلچين شده تا با درون مايه ان اشنا شويد 

           با تشكر از نشر پوررستگار گيلان              

___________________________________________________________   

♥صفحه ۶۰ پاراگراف دوم خط سوم ♥

يكروز معمولي، كم‌رنگ و غمناك زير آسماني ابري آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمي بر وجود پسركي غزلفروش ،تار تنيده بود كه گويي دلش شيشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گرديده‌بود  ٫؛٬ 

پسرك پر از حرف هاي ناگفته اي بود كه گوش شنوايي برايشان نيافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دريايــي بي‌رحم، خشمگين و غضبناك گرديده بود،  ٫؛٬  چرخش ايام ، در هجوم ابرهاي تيره و لجباز ، به شهر خيس و خسته ي رشت ، خيره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ي زَر ، لبالب لبريز از آب گشته بود ،؛، پسرك زير شلاق بيرحم باد و باران و تگرگ به زير سايه باني پناهنده گشت ،؛، كمي به حال و روز خود و روزگار نگاهي خيره دوخت . و دريافت كه در بازي پر كلك و دقل اين فلك ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم هاي نهفته بر روح و تنش هر دمي ميسوخت ، اما بيصدا خيره ميماند و به نقطه ي نامعلومي مات و مبهوت چشم ميدوخت ، در دلش ميگفت چه توان كرد ، بايد ساخت.....    

_________________________________________________________

♦صفحه ۶۷پاراگراف آخر خط آخر ♦

   در آن غروب باراني نيز باز پسرك غرق غصه هايش تكيه بر نجواي درونش زد ، و بوضوح دريافت كه در عرض باريك مسير خيس ، غير از خويشتن خويش هيچ بازنده اي نيست ،؛، بفكرفرو ريخت ، به عمق ژرف خيال ، به اينكه پدرش ، تنها پشت و تكيه گاهش دگر نيست ، و سالها پيش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاك سپرده شد ، به اينكه تنها دليل زنده بودنش به يكباره بي وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اينكه چه بي نهايت زجر ها ديده ، مصيبت ها كشيده ، در اين هنگام گوشه ي چشمش قطره اي زاده شد اشك ، او بود تقدير سوز ترين پسرخوانده ي رشت ، در عمق وجودش حسي عجيب چشمه وار جان گرفت ، پيش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضاي وجودش جاري شد ، وجودش را تصائب نمود ،جريان خودكشي در وجودش شريان گرفت عقل را به بيراهه كشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه كوچك دگر رود گشته بود ، رود هر چه پيش ميرفت سركش و وحشي تر از پيش ميشد ، خسته از اسارت روح در كالبد و تن خويش ميشد ، رود طغيان كرده بود   ٫؛٬   باد سركش وحشيانه ابرها را سوي محله‌ي ضرب برده بود ، و بي‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باريده بود ٫؛٬انتهاي باغ هلو، مهربانو در كنجِ غمناك ‌اتاقش ، به زيرِ سقفي كج ، خوابيده بود ٫؛٬ در خواب و رويا ، گل حسرت رسيدن به پسرك را چيده بود ،   رگبار باراني تند و شديد همچون شلاق بر شاخسار بي‌برگ باغ ، تازيانه كوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پير و فرسوده‌ي اتاق  زير شلاقِ بيرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فرياد و آه  در چهار كُنجِ  باغ  پيچانده بود  

_________________________________________________________

♠ پاراگراف سوم خط هفتم صفحه ۶۹ ♠٫؛

   ٬  پسرك تن به بارش باد و بوران ميدهد تا آتشش را خاموش يا بلكه خشم خويش را آرام كند ، پسرك لحظه اي درنگ ميكند ، عقل را ميابد و بر عقل سليم تكيه ميزند ، با خودش ميگويد: مهربانو شايد پيردختري مهربان و عجيب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشيزه اي نجيب باشد ، پس چرا خودم را به خود كشي وادار كنم؟

     هنوز زندگي جاري ست ، هنوز هم ميشود عاشق بود ، اما از جبر تقدير نبايد غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگي‌هاي كِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر كفشهايش ، سوي باغِ هلو ، نزد يارش روانه ميشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشيدن يك  فنجان چاي داغ ، مخفيانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه ميشود  ٫؛٬   پسرك وارد باغ ميشود ٫؛٬  باغ بشكل شَرم‌آوري لخت و عريان است ٫؛٬ پسرك به موههاي بلندِ مهربانو مي‌انديشد ، كه از شبهاي سياهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسير سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ يار همراهي ميكند  ٫؛٬  افكاري مخشوش بر روانِ پسرك سنگيني ميكند  ٫؛٬  نجواي ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسي اندوهناك و به رنگِ غمگيني ميكند  ٫؛٬

     باد برگ زرد خشكي را از روبروي قدمهايش ، جارو ميكند ، ٫؛٬ ,  پسرك باز به اين نتيجه ميرسد كه در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پيچ و خمهاي محله‌ي ضرب است  ٫؛٬  پسرك كفشهايش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ي پير و كهنه ، پنهان ميكند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ يار پُل ميزند  ٫؛٬  پسرك از شرم و حَيا به قابِ چوبي پنجره زُل ميزند  ٫؛٬   سكوتي مبهم وارد اتاق ميشود ، افكار مجهول و مخشوش در فضا جاري ميشود  ٫؛٬  ناگهان صداي  مهيبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو كَند ، بعدشم بارون و بوي ِ خاك و نم ،٫

   ؛٬, مهربانو ميگويد؛  پاييز ، منم.  پاييز منم كه دستم به تو نميرسد و شب و روز ميبارم از غمت . 

__________________________________________________________

♥صفحه ۷۷ پاراگراف اول خط اول ♥

  من اينجا، درست وسط پاييز ، انتهاي باغِ اندوه ايستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد ميشوم.   جفاي تو ، اين باغ را پُر از حسي اندوهناك و به رنگِ غمگيني ميكند  ٫؛٬   اما افكار پسرك رنگي از احساسات عاشقانه نبرده و در اين انديشه است كه در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پيچ و خمهاي محله‌ي ضرب است 

مهربانو ميگويد؛. 

♪ مهربانو؛  من امسال دلخوش آن بودم كه دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو!.. آنگاه يلداي اين باغ را پر از عـــطرعشق كنيم.  محبوبِ من، يك پاييز ديگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشديم !.. و دستت به دستانم نرسيد!..  ٬٫؛٬٫   پسركغزلفروش با بي خيالي و بي رياحي ميگويد

  ♪شهريآر؛  گيريم صد خزان ديگر هم بيايد و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم كه با رسيدنِ پاييز به دستان تو برسم؟..  مهربانو جان من كدام گوشه‌ي زندگيت جا خوش كردم كه به هرطرف ميچرخي، خيال من ، آيينه گردان عشق من، ميشود، و باز به رسيدن به من ، دلگرم ميشوي......

_________________________________________________________

♠♣ صفحه ۷۸ پاراگراف دوم خط چهارم ♣♠

      _♪♪ ،٫؛٬ نواي محزون نِي ♪♪، متن خيسه باغ و غم ،؛، چشمك زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو ميچسبد به سقف ،؛، سوسوي لرزانِ نور ، تعبيرِ نظرهاي نزديكو دور ، اثر سَقه سياه چشمانه شور .

تپش هاي قلب هر دو درگير افكاري مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آميخته از رمز و راز ، دخترك بي حيا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرك محفوظ بحيا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر كرشمه ، همچون چشمه ي زلال عشق، جاري و برقرار ، پسرك تشنه لب بيقرار در فكر فرار . بانو همچون گرگي در تن پوش دوست ، بچشمش پسرك صيد راحت و خودش صياد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه هاي دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شيطان از آتش ، بي قلب و شريان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جريان برق ، هجوم سياهي بعد از مرگِ نور . ....

 لحظاتي در عمق مبهم سياهي و سوت و كور ، همه جا غرق سكوت 

بانو كورمال كورمال پيش رفت تا به پاي مرطوب ديوار نمور...

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسيد ، گفت كه ؛ از رفتن برق گرديده بيزار ، چيزي بگو ، نمان بيكار 

اما برخواست صدايي مرموز و مبهم از سوي ديگري ناگاه

دستش رسيد به 

مكعب مستطيل كوچك از جنس كاغذ همان قوطي كبريت 


صداي بسته شدن درب اتآق در خفا و سياهي شب ، پسرك فرار بر قرار ، بانو بلاتكليف مضطرب و بيقرار  

بانو و تلاش براي روشن شدن تكليفش و كلنجار با قوطي كبريت سايش گوگرد بر متن ضبر قوطي 

 جعبه كبريت و ديوار مرطوب و نم 

كمي تاخير ، تا زايش آتش كوچك و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور كم .

ظهور سايه هاي مشكوك بر ديواره غم  

 ريزش بي وقفه ي اشكريزان ِ موم بر قامت عريانِ شمع ،

جاي خاليه پسرك و رد پاي چاي بروي فرش ......

__________________________________________________________ ♦ ♥خلاصه♥ ♦

//اما كمي بعد در ميابد كه پسرك غزلفروش يعني شهريار نرفته ، و هرآنچه كه در آن شب سيه گذشت ، زمينه ساز آغاز مصائب بسيار شد. 

و در پي آن كنش و نقطه ي اوج داستان ، در باقي ماجرا پيامد ها و واكنش هاي پيش بيني نشده ي تلخ و شيريني نهفته است كه پيشنهاد ميكنم براي اگاهي از آن ، اثر را توسط اپليكيشن طاقچه و ي كتاب سبز تهيه نماييد و انرا بخوانيد ...

براي ته‍يه آثر بايد به قسمت بايگاني اين اپليكشن ها رفته و در انجا بيابيد از www.bookshoponline.com نيز براحتي بخوانيدش

.______________________________________________             


            ♦ صفحه ۴۳۲ پاراگراف آخر ، ابتداي خط هفتم ♦

آينه ي ايستاده ي قدي. قابي چوبي تراشيده رنگين . پسرك غزلفروش خيره به تصويري پاشيده غمگين. آسمان ابر ، زير پايش قبر. بارش باران و صبر. خلا ********ر . سمت محله ضرب روانه. رسيدن به رودخانه ي زر شبانه . نااميد از زمانه . پل باريك ، آينده تاريك .....

 هيچ كس صداي سقوطش را در رودخانه نشنيد. همانطور كه هيچ كس حرفهاي پشت سكوتش را نشنيد.....


         

 شهروزبراري صيقلاني  

۴۳۷ +← ♥نظر مثبت ↑

۳ -←♦ نظر منفي ↓

تعداد بازديدهاي مطلب »» ۸۶۷۱ ±

 دنبال كننده  ۳۹۲۸۲+~~~~    

آموزش نويسندگي خلاق

۷۷ بازديد
آموزش نويسندگي . داستان كوتاه داستان كوتاه، روايت نسبتا كوتاهي است كه در آن گروه محدودي از شخصيت‌ها در يك صحنه منفرد مشاركت دارند و با وحدت عمل و نشان دادن برشي از زندگي واقعي يا ذهني در مجموع تاثير واحدي را القا مي‌كنند. از نظر كمي، داستان كوتاه روايتي است كوتاه‌تر از رمان با كمتر از ۱۰ هزار كلمه كه حوادث و اشخاص آن محدودند و برخلاف رمان كه ممكن است تاثيرات متعددي بر خواننده بگذارد، تاثير واحدي را القا مي‌كند؛ بنابراين داستان كوتاه افشرده و خلاصه رمان نيست، بلكه ماهيت و ساختمان آن متفاوت است. در داستان كوتاه از واقعه صحبت مي‌شود؛ بدين معني كه اغلب داستان‌هاي كوتاه داراي يك واقعه بزرگ مركزي است كه حوادث و وقايع ديگر براي تكميل و مستدل جلوه دادن آن آورده مي‌شو در داستان كوتاه يك نفر در مركز ماجرا است كه قهرمان داستان يا شخصيت اصلي است و معمولا يك نفر يا دو نفر به عنوان شخصيت‌هاي فرعي در كنار او براي پيشبرد حادثه داستان قرار مي‌گيرند. داستان كوتاه شكل هنري تازه‌اي است كه پيشينه آن به سال ۱۳۰۰ شمسي برمي‌گردد؛ يعني زماني كه محمدعلي جمالزاده نخستين مجموعه داستان خود « يكي بود يكي نبود » را به چاپ سپرد. صادق هدايت يكي ديگر از داستان‌نويسان كوتاه است كه داستان‌نويسي با او به راه درست و اصيل خود مي‌افتد. 2__داستان بلند داستان بلند به داستان‌هايي اطلاق مي‌شود كه خصوصيات رمان و داستان كوتاه را هر دو در خود داشته باشد. در اين نوع داستان‌ها شخصيت‌هاي فرعي وجود دارند كه خواننده را هميشه به سوي شخصيت‌هاي اصلي هدايت مي‌كنند. نويسنده در داستان‌هاي بلند ابتدا بايد شخصيت‌هاي اصلي داستان را انتخاب نمايد و بر اساس معنايي كه بايد از آنها القا شود، شخصيت‌هاي فرعي را نيز وارد داستان كند و در شعاع حركت اين اشخاص قرار دهد. حداقل حجم داستان‌هاي بلند كمتر از نصف حجم رمان‌ها است، (رمان‌ها معمولا كمتر از يكصد صفحه نيستند). داستان‌هاي بلند پايبند يك ماجرا هستند و اين كش‌دار بودن ماجرا ممكن است از حوصله خواننده خارج باشد. با توجه به اينكه ايجاز در داستان‌هاي بلند كمرنگ است و خود داستان هم در تمركز يك ماجرا است، نوشتن آن نسبت به رمان كار راحت‌تري است. صادق هدايت، لئون تولستوي و ارنست همينگوي از معروف‌ترين نويسندگان داستان‌هاي بلند هستند. 3__ رمان اصطلاح رمان از زبان فرانسوي وارد زبان فارسي شده و در ادبيات داستاني ايران، قالب ادبي مدرني به شمار مي‌رود. رمان در اصطلاح، روايتي است نسبتا طولاني كه شخصيت‌ها و حضورشان را در سازمان‌بندي مرتبي از وقايع و صحنه‌ها تصوير مي‌كند. در واقع براي طول هر رمان اندازه‌اي مشخص نشده است. نويسنده در رمان به شرح و نقلي از حوادث زندگي مي‌پردازد كه در برگيرنده عواملي چون كشمكش، شخصيت، عمل داستاني، صحنه، پيرنگ و درون‌مايه است. رمان با دن كيشوت اثر سروانتس نويسنده و شاعر اسپانيايي در خلال سال هاي ۱۶۰۵ تا ۱۶۱۵ تولد يافته است. رمان فارسي نسبت به اين نوع ادبيات داستاني در غرب، پديده‌اي نوظهور است. اگرچه رمان فارسي بيشتر سرگذشت خود را در گرايش‌هاي عوام‌پسند ريسمان تاريخي كه به تقليد از ترجمه‌هاي غربي نوشته مي‌شد، طي كرده است اما ظهور حقيقي رمان در زبان فارسي تحت تاثير دو جريان رخ داد؛ اول كاربرد زبان ساده در نثر توسط علي‌اكبر دهخدا و دوم با محمدعلي جمالزاده كه با استفاده از زبان مردمي و محاوره‌اي، رمان را به ابزاري فعال، زنده و كارآمد در عرصه داستان‌نويسي معاصر ايران بدل كرد. بنابراين رمان ايراني قدمتي حدود صد ساله دارد و اولين رمان‌هاي ايران در آخرين سال‌هاي قرن گذشته و اولين سال‌هاي قرن حاضر نوشته شده‌اند. از بهترين رمان‌هاي ادبيات فارسي مي‌توان اثر مدير مدرسه جلال آل‌ احمد و سووشون سيمين دانشور را نام برد. ΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠΠ چگونه داستان را طولاني تر كنيم؟  اما جواب اين سوال كه «چگونه رماني طولاني بنويسيم بدون آنكه به آن آب ببنديم؟». يا اينكه اگر رماني نوشتيم و ديديم ديگر بيشتر از 100 صفحه نيستش اون وقت چه خاكي بر سر دشمنمون بريزيم تا محتواي رمان رشد كنه و از صد صفحه بيشتر بشه . راستي چه بايد بكنيم؟ طبيعتا اگر بخواهيم رمان مان بيش از حجم اوليه اش باشد بايد برگرديم و تغييراتي را از ابتدا در آن اعمال بكنيم. در واقع ما يك تنه ي نحيف در اختيار داريم كه بايد آن را چاق و فربه بكنيم. براي همين اينطور نيست كه فقط از پايان هي آن را كش بدهيم تا طولاني تر شود. چون در اين صورت به رمان خود آب بسته ايم و تلاش كرده ايم پايان بندي رمان را به تعويق بياندازيم. نتيجه اين مي شود كه با كلي اتفاقات بي ربط كه با گذشته ي داستان ارتباطي ندارد رمان را پيش برده ايم. خواننده هم خيلي زود دست نويسنده را مي خواند و مي فهمد كه نويسنده با آوردن اتفاقاتي كه ريشه در گذشته ندارند و في البداهه به ذهنش رسيده او را به صفحات بعد حواله مي دهد. بنابراين به نظرم بهتر است از واژه ي "حجيم" كردن به جاي "طولاني" كردن استفاده كنيم. ♣ در طولاني كردن: ما كارمان را از صفحات انتهايي شروع مي كنيم و حوادثي مرتبط يا غيرمرتبط با تنه ي اصلي داستان را به كار مي افزايم و مدام پايان بندي رمان را به تعويق مي اندازيم. اما ... ♣ در حجيم كردن: ما كار را از ابتدا باز نويسي مي كنيم، از اولين صفحات. شايد يكي از بهترين استعاره ها براي نوشتن رمان، استعاره ي زراعت باشد. به هر ميزان كه در شروع دانه در زمين بكاري، در پايان نسبتي از همان را درو مي كني. بنابراين هيچ كشاورزي نمي تواند انتظار داشته باشد يك مشت دانه بكارد و در پايان چند كاميون برداشت كند. نويسنده هم، هر چه كه در ابتداي كارش تدارك ببيند بعد از آن محدود به همان خواهد شد و مجبور هست همان بذر اوليه را سر و سامان بدهد. بنابراين اگر رماني را شروع كرديد و ديديد خيلي زودتر از آنچه كه فكرش را مي كرديد به نقطه ي پاياني رسيده ايد، و ديگر نمي توانيد بيشتر از 100 صفحه پيش برويد، نشان مي دهد بذرهاي شما استعدادي بيشتر از رشد كردن در طول 100 صفحه نداشته اند. راه كارهاي عملي: 1- روابط شخصيت را گسترش بدهيد: كافي هست آدم هاي ديگري در زندگي شخصيت به صورتي پويا و فعال وارد شوند. خانواده، دوستان، همكاران، همكلاسي ها و هم دانشگاهي ها، همسايه ها و ... هر كدام از شخصيت ها مي توانند با خود داستاني را وارد رمان ما بكنند. اگر خواست و هدف هر يك از اين شخصيت هاي فرعي با خواست، هدف و نياز شخصيت اصلي در تضاد و تعارض باشدما شاهد صحنه هاي تازه اي خواهيم بود كه در آن ها شخصيت اصلي با شخصيت فرعي در كشمكش هست. فرض كنيد كه در داستان هيچ خبري از پدر و مادر و برادر و خواهر نيست. كافي هست براي شخصيت اصلي مان كه درگير بدهي و قرض هست و يك برادر انتخاب بكنيم كه به تازگي ورشكست شده و در آستانه ي رفتن به زندان هست. يا يك پدر پير و سالخورده كه به تازگي سكته كرده و نياز به مراقبت دارد. يا يك همكار تازه وارد كه مي خواهد جاي او را اشغال بكند يا يك دوست همدانشگاهي قديمي كه مي خواهد سر شخصيت اصلي كلاه بگذارد و از رانت او استفاده كند يا يك عشق جديد اعتنايي به شخصيت اصلي ما نمي كند يا ... هر چقدر روابط شخصيت گسترده تر باشد به همان ميزان مي توانيم خط داستاني بيشتري طراحي بكنيم. Shahrooz66barari@gmail.com 2- فعال كردن شخصيت هاي فرعي: اگر از قبل شخصيت هايي فرعي داشتيد كه فقط در حد يك اسم در رمان حضور داشتند براي شان خط داستاني بنويسيد. براي اين شخصيت فرعي هدفي خلق بكنيد كه در تضاد با شخصيت اصلي هست. مثلا: قبلا در رمان به صورت گذرا به مرد همسايه اشاره كرده ايد كه در طبقه ي پايين زندگي مي كند و فقط اسم او را گفته ايد و تمام. حالا مي توانيد اين شخصيت را در كشمكش با شخصيت اصلي فعال بكنيد. شخصيت ما هر شب خسته از كار به خانه بر مي گردد. شخصيت مرد همسايه را تبديل به مرد تندمزاجي مي كنيم كه دوست دارد هر شب بعد از ساعت 12 با صداي بلند موسيقي گوش كند، يا با دوست هايش مهماني شبانه داشته باشد و بلند بلند حرف بزنند و با تعريف كردن جوك هاي ركيك قاه قاه بخندند. براي همين آسايش را از شخصيت اصلي مي گيرد. حتي مي توانيم اين شخصيت فرعي را بيشتر معرفي بكنيد و وارد زندگي اش شويم: مجرد هست؟ چرا ازدواج نكرده؟ چرا موسيقي گوش مي دهد؟ مگر فردا نبايد سر كار برود؟ هر چقدر شناخت ما از اين شخصيت فرعي بيشتر شود مي توانيم بيشتر به او بپردازيم و شاهد اين باشيم كه در مقابل خواست شخصيت اصلي براي سر و صدا نكردن مقاومت مي كند و بعد از قصد مهماني هايش را طولاني تر ميكند سر و صداي بيشتري به راه مي اندازد. مي توانيم نشان بدهيم كه زن اين مرد او را رها كرده يا مردهمسايه به تازگي شكست در عشق را تجربه كرده يا از كارش اخراج شده يا ...  اين فقط يك مثال ساده و دم دستي بود براي اينكه داستان مان را پر و پيمان تر و صحنه هاي جان دار تازه اي به رمان اضافه. ميكنيمًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًًٌٌٌٌُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُِِِِِِِِِِِِِِِْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ 3- وضعيت زندگي شخصيت را دشوارتر و بحراني تر بكنيد: هر چقدر كه شخصيت در شرايط بحراني تري به سر ببرد به همان ميزان لازم هست كه فعال تر و پويا تر باشد و به جاي آنكه در پي حل كردن فقط يك مشكل باشد به دنبال چند هدف باشد و براي رسيدن به چند هدف تلاش بكند. شايد شما رماني عاشقانه مي نويسيد كه در آن شخصيت مرد در تقابل با پدر پولدار دختر هست كه حاضر نيست دختر به آدم مفلس بدهد. طبيعتا همين يك ايده قابليت آنچنان زيادي براي نوشتن رماني بلند ندارد. حال ما مانع هاي ديگري بر سر راه رسيدن پسر به دختر مورد علاقه اش قرار مي دهيم: يك رقيب عشقي پولدار كه برق كاپوت  ماشينش مي تواند هر لحظه دل دختر را بلرزاند و پدر دختر را مجاب كند. يا يك پدر معتاد كه پسر نمي خواهد خانواده دختر متوجه او شوند. يا اقساط وامي كه پسر از عهده ي پرداخت آنها بر نمي آيد يا صاحبخانه اي كه مي خواهد پسر را بيرون كند يا ...  4- كشمكش را در چند لايه ايجاد بكنيد: كشمكش مي تواند در چند سطح اتفاق بيافتد. اولين راهكار و لايه _» دروني (كشمكش شخص با خودش) دومين لايه » _» : ميان فردي (كشمكش شخص با افراد ديگر) سومين لايه »» _ اجتماعي ( با يك نهاد يا يك سازمان يا يك تفكر و ايدئولوژي) چهارمين لايه ي كشمكش زايي»» : طبيعت (سيل و زلزله يا سختي زندگي در كوهستان و جنگل يا گير كردن در يك بيابان بي آب و علف يا ...) __اخرين سطح و راهكار براي لايه ي كشمكشها »»» با نيروهاي مافوق الطبيعه اگر رمان ما فقط در يكي از لايه ها پيش برود احتمالا طرحي لاغر خواهد داشت اما اگر شخصيت در چند لايه هم با خود، هم با افراد ديگر و هم با يك نهاد اجتماعي در كشمكش باشد رمان ما بسيار پر مايه تر و غني تر خواهد بود. مثلا همان شخصيت مرد جوان عاشق علاوه بر شخصيت هاي ديگر مي تواند با خود هم در كشمكش باشد. مثلا از حس خود كم بيني در عذاب باشد و تلاش كند كه در طول رمان به اين حس خود كم بيني غلبه بكند. يا او يك فرد مذهبي باشد كه فكر كند اين عشق در تضاد با باورها و عقايدش هست يا او در طي يك زلزله و نابساماني بعد از آن رد و نشاني دختر را گم بكند. مي بينيد كه از آن پيرنگ تك بعدي به سمت يك پيرنگ چند لايه پيش رفتيم. پرسش از استاد؛ توسط هنرجويان _؛ استاد آيا حقيقت داره كه اكثر اساتيد برجسته و بزرگان عرصه ي اموزشي يه قانون نانوشته دارند كه هرگز به دانشجويان بااستعداد وپيگير تمام فن و فنون رو ياد نميدند؟ پاسخ؛_استاد_ سوال شما به حد كافي واضح و عريان بود ، گاه زيباتره چنين سوالاتي رو سربسته تر عنوان كرد . بله درست ميفرماييد. چند بار چنين چيزي رو به من گوشزد كردند ، اما بنده در مرام و چارچوب اخلاقيم نيست و هرچه در توان دارم در طبق اخلاص ميزارم پرسش مجدد توسط هنرجو__ استاد ببخشيد؟ ايني كه الان اشاره كرديد دقيقا كجاست؟؟ __پاسخ_استاد_ چي كجاست؟ هنرجو؛ طبق اخلاص رو ميگم استاد .خخخخخ. خنده ي حضار..... هنرجو__ ؛ استاد واقعا چه عجب؟ استاد__؛ چي چه عجب؟ هنرجو_ اينكه باز نگفتيد برو واحدت رو حذف كن يا با استاد مولايي بردار!! خخخخخ هنرجو_ استاد چه عجيب؟ استاد __ چه چيزي چه عجيب؟ هنرجو__؛ اينكه پس شما هم بلد هستيد لبخند بزنيد خخخخخخ هنرجو_؛ استاد واسه اينكه تونستيم شما رو خنده بياريم هيچ تاثيري در نمره ي ميان ترم نداره؟ خخخخخ استاد_ روزي روزگاري درون يك ديار خيس و باراني ، صداي قهقهه ي خنده هاي پسركي واژه فروش ، گوش آسمان را كَر ميكرد ، روزگار ، تقدير به دست ايستاده بود ، يك چشمش كور و چشم ديگرش حسود بود ، صداي خنده هاي سرخوش و بي انتها بگوش روزگار سنگين بود ، عاقبت پسرك به چشم حسود روزگار نشست و تقديري عجيب پيچيده گشت به دور او . پسرك اموخت نبايد بلند بخندد..... پايان ...... [][][]رشت :ْْ•";°َِْ باراني [][][]آذر1393 ¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶¶ سه اصل مهم نويسندگي كه از جخوف مي اموزيم. گر چه امروزه، اصول داستان نويسي، دستخوش دگرگوني ها و فراز و نشيب هاي خاصي است و به نظر مي رسد كه متعهد به هيچ گونه سفارش توصيه و قاعده اي نيست اما عجيب است كه سه اصل طلايي چخوف، هنوز هم براي نوشتن يك داستان كوتاه خوب و خواندني، واجب و ضروري به نظر مي رسد. هنوز هم مي توان تازگي و طراوت آن را، وقتي كه رعايت و اجرا شود، حس كرد و به اهميت آن پي برد. هنوز هم مي توان با تكيه بر اين اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان هاي كوتاه زيبايي آفريد و آنها را براي هميشه در وادي ادبيات داستاني جاودانه ساخت چرا كه چخوف با آن دورانديشي خاص خود، عناصر اصلي و جاودان. همه نظريه هاي ادبي را يكجا دراين سه اصل موجز و جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشي از صحنه هاي فعال ادبيات داستاني جهان، برخي از اين اصول به فراموشي سپرده شده اما به يقين مي توان گفت كه در اذهان اكثريت عظيم نويسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به اين اصول، جايگاه ويژه ارزشمند و انكارناشدني خود را حفظ كرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودني ادبيات داستاني جهان، حركت خود را براساس اين اصول، و نظريه هايي كه از اين اصول تبعيت كرده اند ادامه مي دهد. براي پي بردن به راز ماندگاري اين اصول، نگاهي اجمالي خواهيم داشت به هر كدام و در كنار آن، از اقوالي كه نويسندگان ديگر درجهت درجهت تأييد آن ابراز كرده اند نيز غافل نخواهيم بود. اصل اول : « پرهيز از درازگويي بسيار در مورد سياسي، اقتصادي، اجتماعي » اين اصل اصلي است كه اهميت آن، با وجود نظريه هاي جديد اين رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگي خود ادامه مي دهد. اين اصل، 115 سال قبل، يعني درست در زمانه اي توسط چخوف ابراز شده است، كه آثار ادبي، سرشار از درازگويي بسيار درباره سياست، اجتماع و مسائل از اين دست بود و مخالفت با آن، دورانديشي و شجاعت فراواني مي طلبيد اما چخوف رعايت اين مسأله مهم را در سرلوحه اصول گرانبهايش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند. اگر با حوصله به كلمات اين اولين دستورالعمل چخوف براي داستان كوتاه دقت كنيم درمي يابيم كه او نويسنده را از سخن گفتن در اين امور باز نداشته بلكه با هوشمندي و درايت تمام، نويسنده داستان كوتاه را تنها از درازگويي، بسيار در اين امور بازداشته چون خود با تمام وجود دريافته بود كه در داستان كوتاه نمي توان به دور از اين مسائل بود. نويسنده اگر بخواهد داستانش را براي مردم بنويسد، چه گونه مي تواند عناصر مهمي همچون مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي روزگارش را ناديده بگيرد و آنها را به فراموشي عمدي بسپارد؟ پرداختن به اين امور، شيوه و شگردي مي طلبد كه چخوف عدم رعايت آنها را در اغلب داستانهاي كوتاه روزگار خود به وضوح مي ديد و همين امر او را وادار كرد نويسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دريافته بود كه در اين درازگوايي هاست كه چهره كريه شعارزدگي رخ مي نمايد و خواننده را از خواندن داستان دلزده مي كند. مي ديد كه در همين درازگويي ها، داستان كوتاه كه به قولي «حداكثر زندگي در حداقل فضاست» تبديل به مقاله اي خواهد شد درباره موقعيت سياسي، اقتصادي و اجتماعي يك دوره. كه البته پرداختن به اين مسائل، في نفسه بد نيست و بلكه در جاي خود لازم و حتي مفيد خواهد بود. و اينكه پرداختن به مسائل اين چنيني، خود بخشي از اهداف داستان نويسي واقعي است اما رهيافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نويسنده را ملزم به رعايت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهايي مي كند كه يكي از آنها همين اصلي است كه چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نويسندگان جوان توصيه كرده است. به عبارت ديگر، داستان كوتاه واقعي، در اصل براي آن نوشته مي شود كه موقعيت انسان را در چنين وضعيت هايي به نمايش بگذارد. يا علل و انگيزه هاي فراز و نشيب موقعيتهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي هر دوره را در ارتباط با شخصيتهاي داستاني خود قرار دهد، و نتايج آن را با سادگي هنرمندانه خود فرا روي چشم و دل خواننده را اثر بگذارد. در اين روند، نمايش وضعيت آدمها، نبايد در مقابل نمايش خود بحران، كم رنگ جلوه داده شود چرا كه بحران در اغلب موارد واقعيتي بيروني است و اكثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز مي كند. اما عكس العمل آدمها در برابر آن، واقعيتي دروني است و هر كس با داشتن روحيه اي سالم، و برخوردار از بينش منطقي، راههاي درست مقابله با آن را مي داند. راز ماندگاري هر داستان، دقيقاً در همين نكته به ظاهر ساده نهفته است. يعني رعايت اين نكات ظريف است كه داستان كوتاه را براي همه آدمها و همه زمانها خواندني مي كند. به عنوان مثال، پسركي به نام «وافكا. در اثر كوتاهي به همين نام از چخوف، دنيايي را كه در آن به سر مي برد نميشناسد پرداختن به اين امور، شيوه و شگردي مي طلبد كه چخوف عدم رعايت آنها را در اغلب داستانهاي كوتاه روزگار خود به وضوح مي ديد و همين امر او را وادار كرد نويسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دريافته بود كه در اين درازگوايي هاست كه چهره كريه شعارزدگي رخ مي نمايد و خواننده را از خواندن داستان دلزده مي كند. مي ديد كه در همين درازگويي ها، داستان كوتاه كه به قولي «حداكثر زندگي در حداقل فضاست» تبديل به مقاله اي خواهد شد درباره موقعيت سياسي، اقتصادي و اجتماعي يك دوره. كه البته پرداختن به اين مسائل، في نفسه بد نيست و بلكه در جاي خود لازم و حتي مفيد خواهد بود. و اينكه پرداختن به مسائل اين چنيني، خود بخشي از اهداف داستان نويسي واقعي است اما رهيافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نويسنده را ملزم به رعايت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهايي مي كند كه يكي از آنها همين اصلي است كه چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نويسندگان جوان توصيه كرده است. به عبارت ديگر، داستان كوتاه واقعي، در اصل براي آن نوشته مي شود كه موقعيت انسان را در چنين وضعيت هايي به نمايش بگذارد. يا علل و انگيزه هاي فراز و نشيب موقعيتهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي هر دوره را در ارتباط با شخصيتهاي داستاني خود قرار دهد، و نتايج آن را با سادگي هنرمندانه خود فرا روي چشم و دل خواننده را اثر بگذارد. در اين روند، نمايش وضعيت آدمها، نبايد در مقابل نمايش خود بحران، كم رنگ جلوه داده شود چرا كه بحران در اغلب موارد واقعيتي بيروني است و اكثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز مي كند. اما عكس العمل آدمها در برابر آن، واقعيتي دروني است و هر كس با داشتن روحيه اي سالم، و برخوردار از بينش منطقي، راههاي درست مقابله با آن را مي داند. راز ماندگاري هر داستان، دقيقاً در همين نكته به ظاهر ساده نهفته است. يعني رعايت اين نكات ظريف است كه داستان كوتاه را براي همه آدمها و همه زمانها خواندني مي كند. به عنوان مثال، پسركي به نام «وافكا. در اثر كوتاهي به همين نام از چخوف، دنيايي را كه در آن به سر مي برد نميشناس د و از آن استنباط نادرستي دارد. به قول «يرميلوف»، گمان مي كند كه اين دنيا در فكر اوست و همه چيز آن را با درون گرايي كودكانه خود مي نگرد. اما خواننده مي داند كه در اين دنيا هرگز دستي به مهرباني به سوي وافكا دراز نخواهد شد. بين اين دو شناخت از جهان و استنباط از واقعيت، تعارضي هست كه بر اندوه خواننده مي افزايد: نفس ارسال نامه به نشاني پدربزرگ در يك دهكده بي نام و نشان، سادگي اين كودك و استنباط غلط او از جهان را به خوبي مي رساند. در دنياي وانكا تنها يك دهكده است، و آن هم دهكده خودشان است دهكده خودشان است. و تنها يك پدر بزرگ وجود دارد كه آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا كه در ذهن او، دهكده و پدربزرگ تنها چيزهاي مهم و بزرگ اين جهان هستند، پس او حق دارد كه در درون گرايي اش، دنيا را نسبت به خود صميمي و مهربان بداند و گمان ببرد كه جهان به سرنوشت او بي توجه نيست. وانكا نامه خود را به دنيايي مي فرستد كه تخيل كودكانه اش آن را خلق كرده و به صورتي ايده آل درآورده، و يقين دارد كه اين دنيا پاسخ او را خواهد داد. مي انديشد كه مي تواند از ژرفناي باور نكردني وحشتبار خود، به دنياي آكنده از مهرباني و صميميت بازگردد. پايان اين داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از استفاده از يك داستان كوتاه براي آفرينش و تصوير كردن ابعاد عميق زندگي، كه به ناگزير با واقعيت عيني پيوند نزديك دارد، نشان مي دهد. چخوف در اين داستان كوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن كه درباره مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي دوره خود اظهارنظر كند، واقعيت عريان آن را در قالب يك داستان كوتاه، چنان بي رحمانه و صريح ابراز كرده كه خواننده داستان متحير مي شود. اين تحير بعد از خواندن دوباره داستان، به تحسين بدل مي شود چرا كه چخوف هرگز آن واقعيت عريان را به صراحت ابراز نكرده و بر بي رحمي اش، پاي نفشرده و آن را فرياد نزده اما همگان، تلخي اش را احساس مي كنند. اصل دوم : « عينيت كامل » اين اصل يكي از اساسي ترين اصولي است كه خود چخوف با رعايت آن به يكي از ماندگارترين نويسندگان جهان تبديل شده است. در تمامي داستانهاي كوتاه او، رعايت دقيق اين اصل به خوبي مشهود است. يعني داستاني از چخوف نمي توان يافت كه براساس عينيت كامل شكل نگرفته باشد. شايد گفته شود كه مگر قهرمانان داستانهاي چخوف ذهن نداشتند، فكر نمي كردند، در رويا فرو نمي رفتند، و تخيل در زندگي شان جايي نداشته است؟ بايد گفت چرا، داشتند، اما همه اينها به شيوه اي كه خود چخوف در آن استاد بود، در لابلاي داستانها و اعمال و حركات شخصيتهاي داستانهايش گنجانده شده و در واقع با عينيت كامل به داستان راه يافته اند. چخوف از آنجا كه خود انساني اجتماعي و مردم گرا بود، تمامي اعمال فرد را در رابطه مستقيم با محيط و اجتماع و مردمي كه با او زيست مي كنند مي ديد. بنابراين تعجبي ندارد كه صرف ذهنيت يك فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شايسته داستان كوتاه نداند. البته امروزه، ذهنيت آدمها، اصل اساسي داستان نويسي، پيشروست و كتمان آن به هر دليل، در افتادن با برنامه هاي توسعه در اين ژانر ادبي است. چخوف و سبك داستان نويسي او، به عينيت، بيشتر از ذهنيت وفادار است. او به گواهي داستانهايش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنيت خود و قهرمانان داستانهايش اختصاص نداد. اگر هم در بعضي جاها به تخيل و رويا اهميت مي داد، فقط در جهت عينيتي بود كه قصد توصيف آن را داشت. بعضي از قهرمانان آثار او در رويا فرو مي روند، در تخيل خود غرق مي شوند، اما همه اينهاعيني است و در ارتباط مستقيم با خود زندگي است. منظور چخوف از عينيت كامل، در نيفتادن به ذهنيت صرف و در نغلتيدن به آن روياهايي است كه ارتباطي با زندگي آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جايگزين تفكر درست و منطقي مي شوند و شخصيت را شخصيت را از زندگي واقعي و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرايانه باز مي دارند. چخوف، اگر ذهنيتي اين چنين را هم- حتي- در داستان هاي كوتاه خود مي آورد، بيشتر در جهت نشان دادن وضعيت جامعه و آن نوع زندگي هايي است كه اندوه را شدت مي بخشند و آدمي را به سوي ملال و انزوا سوق مي دهند. به عنوان نمونه، اگر به يكي از داستانهاي چخوف مثلا «سوگواري» نگاه كنيم خواهيم ديد كه منظور او از عينيت كامل چه بوده است. در داستان سوگواري، درشكه چي پيري كه فرزند خود را از دست داده، در اين جهان بزرگ كسي را نمي يابد تا اندوهش را با او در ميان بگذارد. سرانجام به سوي اصطبل مي رود و ماجرا را براي اسب خود بازگو مي كند. «... ديگر چيزي به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا كام با كسي حرفي بزند. آدم بايد آهسته و با دقت تعريف كند. چطور يك سر و يك و يك كله افتاد؟ چطور درد كشيد؟ پيش از مرگ چه حرفهايي زد؟ و چطور مرد؟ آدم بايد جزييات كفن و دفن را شرح بدهد، و همين طور ماجراي رفتنش را به بيمارستان براي پس گرفتن لباسهاي پسرش... كتش را مي پوشد و سراغ اسبش به سوي اصطبل راه مي افتد. به ذرت، به كاه و به هوا فكر مي كند. در تنهايي جرأت ندارد به پسرش حرفي بزند، اما در فكر پسر بودن و پيش خود او را مجسم كردن برايش دردآور است. به چشمهاي درخشان اسبش نگاهي مي كند و مي پرسد: «داري شكمت را از عزا درمي آوري؟ باشد، در بياور. حالا كه نتوانستيم پول ذرت را گير بياوريم، علف مي خوريم. آره، من خيلي پير شده ام. درشكه راني از من برنمي آيد، از پسرم برمي آمد. توي درشكه راني، روي دست نداشت، كاش زنده بود.» لحظه اي ساكت مي شود، سپس ادامه مي دهد: «همين است كه مي گويم، اسب پير من! ديگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. اين طور بگويم، بگير تو كره اي داشته اي، مادر يك كره اسب بوده اي، و آن وقت ناگاه كره اسب تو را مي گذارد و مي رود. ناراحت كننده نيست؟» اسب كوچك مشغول جويدن است. گوش مي دهد و نفسش به دستهاي صاحبش مي خورد. افكار درشكه چي سرريز شده اند. اين است كه داستان را از اول تا آخر براي اسب كوچك تعريف مي كند. با نگاهي دقيق به داستان درمي يابيم روشن ترين نكته هايي كه باعث ماندگاري آن شده اند، از ارائه عيني و بي طرفانأ داستان سرچشمه مي گيرند. «كلينت بروكس» و «رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدي مشترك بر اين داستان چخوف، به اين اصل مهم در سبك نويسندگي وي توجه كرده و نوشته اند: «يكي از روشن ترين نكته هايي كه خواننده در بازنگري داستان كوتاه «سوگواري» درمي يابد، ارائه عيني و بي طرفانأ داستان است. نويسنده به ظاهر، صحنه ها و كنشهايي مي آورد، بي آنكه به هيچ يك از آنها، به منظور القاي تعبيري خاص، اهميتي بيشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصوير تنهايي مرد در سر پيچ خيابان به هنگام شب، با برفي كه بر او و اسب كوچك مي بارد، دقت كنيم، مي بينيم كه اين صحنه هرچند تنهايي را القا مي كند، اما شرحي كه در توصيف صحنه داستان مي آيد، همدردي ما را برمي انگيزد: هوا گرگ و ميش است. دانه هاي درشت برف گرداگرد چراغ برقهاي خيابان كه تازه روشن شده اند، چرخ مي خورد و به شكل لايه هاي نرم و نازك روي بامها، پشت اسبها، شانه و كلاه آدمها مي نشيند. «ايونا»ي درشكه چي، سراپا سفيد است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا كه يك انسان توانايي دارد، خم كرده، روي صندلي خود نشسته و كوچكترين تكاني نمي خورد. هربار كه انبوهي برف به رويش ريخته مي شود، گويي لازم نمي داند كه آنها را از خود بتكاند. اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده و با آن حال تكيده، بي تحرك، و پاهاي راست چوب مانندش ،حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند. درحقيقت، هنگامي كه چخوف، توصيف مستقيم، بي طرفانه و عيني را كنار مي گذارد، بر سر آن است كه از شدت همدردي ما كاسته شود نه آنكه بر آن افزوده گردد. زيرا صحنه كمتر حقيقي جلوه مي كند. دقت كنيد: «درشكه چي، سراپا سفيد است و به شكل شبح درآمده است.» يا «اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده است، و با آن حال تكيده، بي تحرك و پاهاي راست چوب مانند، حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند...» مقايسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبيلي، از اين رو به ميان آمده است تا صحنه، زنده و دقيق ارائه شود، اما شبح و اسبهاي زنجبيلي، خيالي اند، كه نه احساسي دارند و نه رنج مي برند و بنابراين، نمي توانند همدردي كسي را جلب كنند. به سخن ديگر، صحنه هرچند به يقين، تنهايي را القا مي كند كه اين خود در داستان «سوگواري» با اهميت است، اما به گونه اي تنظيم شده تا در جهتي خلاف جلب همدردي حركت كند نه به سوي آن. گويي چخوف بر سر آن است كه بگويد صحنه داستان بايد تنها به ياري ارزشهاي خويش، خود را نشان دهد.» kafe98ketab2020@blogfa.com اصل سوم : « توصيف صادقانه اشخاص و اشياء اين اصل اگرچه در پخش كوچكي از داستان نويسي امروز، كه به داستان ذهني و روانشناختي مشهور شده، ناديده گرفته مي شود، اما در بخشهاي مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندي تمام به زندگي خود ادامه مي دهد چرا كه صداقت در توصيف اشخاص و اشياء، يكي از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود يكي از نويسندگاني است كه صداقت و معرفت در توصيف اين عناصر، داستانهايش را با استقبال كم نظير خوانندگان مواجه كرده، او هيچگاه در هيچيك از داستانهايش، در مورد آدمها و اشياء پيرامونشان غلو نكرده است. آنها را نه آنچنان بي بها طرح كرده كه ماهيتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصيفشان نشسته كه خواننده آن را باور نكند. اصل مهم حقيقت مانندي، كه بعدها در داستان-نويسي رواج پيدا كرد..... __________________ چگونه رمان بنويسيم ؟ (شهروزبراري صيقلاني) توجه اين مطلب بازنشر است به نام خالق هستي... چگونه كتاب بنويسم؟ بايد بپذيريم هيچكس نويسنده به دنيا نمي‌آيد و شكست‌هاي پي‌ در پي، مقدمه‌ي پيروزي بسياري از نويسندگان و هنرمندان بزرگ دنيا بوده است، از جمله جك لندن كه نخستين تلاش‌هايش در نويسندگي حرفه‌اي با شكست مواجه شد، اما سرانجام، نام او به عنوان يكي از نخستين نويسندگان آمريكايي در تاريخ ثبت شد كه از راه نوشتن به ثروت زيادي دست يافت. همينطور مي‌توان از پابلو پيكاسو، نقاش معروف اسپانيايي، نام برد كه با تمرين و كپي‌برداري از آثار بزرگان در نوجواني پا به دنياي هنر گذاشت. در پاسخ به سوال چگونه كتاب بنويسيم با سه روش نوشتن كتاب، رمان، كتاب غيرداستاني و كتاب تخيلي آشنا مي‌شويد تا به پشتوانه تمرين، نوشتن كتاب را تجربه كنيد. گام اول: يك دفتر يادداشت بخريد شايد هم چند تا! احتمالا ترجيح مي‌دهيد داستان‌تان را با كامپيوتر تايپ كنيد، اما وقتي ايده‌اي به ذهن‌تان مي‌رسد، شايد در آن لحظه، به كامپيوتر دسترسي نداشته باشيد. بنابراين، بهترين كار اين است كه به روش سنتي عمل كنيد و هر جا كه مي‌رويد قلم و دفتر همراهتان باشد. علاوه بر اين، نويسندگان بسياري به رابـ ـطه‌ي بين ذهن، دست و حركت قلم روي كاغذ، ايمان دارند. پس با اين اوصاف، پيش از كنار گذاشتن اين ابزار سنتي و جادوي آن در تجربه‌ي نويسندگي، حداقل يك بار آن را امتحان كنيد. يك دفتر يادداشت با جلد چرمي يا ورق‌هاي مقوايي، مسلما محكم و بادوام است و جا و وزن قابل‌توجهي از كوله‌پشتي يا كيف شما را هم به خود اختصاص مي‌دهد، در حالي كه يك دفتر يادداشت فنري شايد آنقدر محكم نباشد، اما سبك است و باز نگه داشتن آن آسان است، از همه مهم‌تر، اگر نوشته‌ها به نظرتان بد بيايد، كندن يك برگ از دفتر يادداشت فنري كار راحتي است! فنري بودن يا نبودن دفتر يادداشت به كنار، بهتر است به جاي كاغذ خط‌‌دار از كاغذ شطرنجي استفاده كنيد، چون ممكن است حين فكر كردن به موضوع، طرح‌ و نقش‌هايي به ذهنتان برسد كه مايل باشيد آنها را به داستان بيافزاييد. همچنين، كاغذ شطرنجي ابزار مفيدي براي فاصله‌گذاري ميان پاراگراف‌ها و ترسيم خطوط كلي است. گام دوم: استارت فكر كردن را بزنيد حالا كه دفتر و قلم در دست شما است، وقت آن است كه شاخ غولِ نوشتن را بشكنيد. چند صفحه نخست را به نوشتن ايده‌هاي داستان، اختصاص دهيد. وقتي حس كرديد ايده‌هاي كافي را نوشته‌ايد، آنها را دو بار مرور كنيد. سپس، ايده‌هايتان را با چند نفر در ميان بگذاريد و از نظرات آنها مطلع شويد. بهترين ايده را انتخاب كنيد و مطمئن شويد موضوع منتخب شما به تازگي توسط نويسندگان ديگر چاپ نشده باشد. حالا، چند روزي صبر كنيد. براي اطمينان مجدد، ايده‌ها را دوباره بررسي كنيد و به مرحله‌ي بعد برويد. گام سوم: شرح مختصر داستان را بنويسيد نكات مهم درباره‌ي شخصيت‌هاي داستان، مكان‌ها و به طور خلاصه، تمام جزئيات كوچكي كه يك داستان طولاني را شكل مي‌دهد، بنويسيد. نوشتن شرح مختصر، مزاياي بسياري دارد، از جمله: هنگام شرح مختصر بخش‌هاي مختلف داستان، ممكن است ايده‌هاي جديدي به ذهن‌تان برسد (آنها را بنويسيد!). چيزي از شرح مختصر داستان به هدر نمي‌رود. براي نمونه، شايد حتي شخصيتي را توصيف كنيد كه هرگز در داستان حضور مستقيم ندارد، اما شخصيت‌هاي ديگر داستان را تحت تأثير قرار مي‌‌دهد. گام چهارم: تمام شخصيت‌هايي را كه معناي خاصي در داستان دارند در يك جدول يا نمودار بنويسيد از دفتر يادداشت خود براي افزودن به جزئيات شخصيت‌ها در جدول، استفاده كنيد. حتي براي چند شخصيت مهم، يك شرح مختصر بنويسيد. اين كار به شما كمك مي‌كند آنها را تجسم ‌كنيد و بيشتر به آنها فكر كنيد، حتي درباره‌ي شخصيت خودتان هم بيشتر مي‌آموزيد. هر زمان ايده‌هاي آني به ذهن‌تان نرسيد، هميشه مي‌توانيد به اين جدول رجوع كنيد. گام پنجم: رئوس مطالب را تهيه كنيد رئوس مطالب به تعريف آرك يا قوس داستاني كمك مي‌كند. آرك داستاني شامل اجزائي مي‌شود نظير: مقدمه‌‌‌، طرح داستان (يا پيرنگ)، شخصيت‌ها، پرداخت صحنه‌هاي منتهي به كشمكش‌هاي بزرگ يا نقطه‌ي اوج داستان، نتيجه‌‌ي نهايي و پايان داستان. معرفي داستان بسته به اينكه شما چه كسي هستيد، مي‌تواند سخت‌ترين بخش كار باشد. بهترين كار اين است كه تا جاي ممكن، اين كار را به اختصار انجام دهيد. براي مثال، بگوييد: «مي‌خواهم نگـاه دانلـود معمايي بنويسم و طرفدار جنگ جهاني دوم هستم» و آن را اينگونه بنويسيد: معمايي، جنگ جهاني دوم. خوبي اين كار اين است كه صرفا با اختصار آن دو جمله، به دو حيطه‌ي وسيع اشاره و فورا حوزه‌ي احتمالات را محدود مي‌كنيد. حالا، دست كم، دوره‌ي زماني و تمركز داستان، روشن شده است. ماجراي مرموزي در دوران جنگ جهاني دوم اتفاق افتاده است. سعي كنيد روي اين موضوع بيشتر تمركز كنيد. آيا موضوعِ داستان، شخصي است يا كلي؟ موضوعِ جنگ جهاني دوم قطعا مي‌تواند هر دوي اينها را در بربگيرد. اما بهتر است بگوييد موضوع داستان، شخصي است. داستانِ يك سرباز است. داستان چه زماني اتفاق مي‌افتد؟ اگر داستانِ يك سرباز جنگ جهاني دوم باشد، واضح است كه زمان وقوع داستان، جنگ جهاني دوم است. اين يكي از تصميماتي است كه فورا با آن مواجه مي‌شويد. بگوييد كه در واقع، داستان در زمان حال اتفاق مي‌افتد، چيزي كه منجر به سوال بعدي مي‌شود: «چطور حال؟» در ادامه، سناريوي اوليه را مطرح كنيد: شخصيت‌ اصلي داستان دفتر خاطراتي پيدا مي‌كند. اين دفتر خاطرات پدربزرگ او و مربوط به دوران جنگ جهاني دوم است. اينجا يك حقيقت فاش مي‌شود. پدربزرگ هرگز از جنگ بازنگشته است، اما هيچكس نمي‌داند چه اتفاقي افتاده است. شايد قهرمان داستان شما بتواند در اين دفتر خاطرات جواب را پيدا كند. حالا درست از ابتداي كار به برخي از سوالات كليدي جواب داده‌ايد. چه كسي؟ قهرمان داستان، چه زماني؟ گذشته و حال، چه چيزي؟ دفتر خاطرات، و معماي يك فرد گمشده. اما هنوز جواب «چرا» را نمي‌دانيد. اين يكي از چيزهايي است كه بايد كشف كنيد. چگونه؟ براي پيدا كردن جواب، بايد سوالاتي را از خودتان بپرسيد. شخصيت‌هاي داستان را پرداخت كنيد. با شخصيت‌هايي كه در مقدمه معرفي كرده‌ايد، شروع كنيد. در اين مثال، دو شخصيت معرفي شده‌اند: مرد جوان و پدربزرگش. شما مي‌توانيد خصوصيات هر دوي اين شخصيت‌ها را صرفا از طريق فضاسازي مشخص كنيد و در جريان داستان، شخصيت‌هاي جديد را معرفي كنيد. پدربزرگ قطعا صاحب خانواده‌اي بوده است، پس حتما مادربزرگ وارد صحنه‌ي داستان خواهد شد. صحبت از دو نسل است، نسل پدربزرگ و مرد جوان، بنابراين، والدين مرد جوان كه پسر يا دختر پدربزرگ هستند هم از ديگر شخصيت‌هاي داستان خواهند بود. مي‌بينيد كه به همين راحتي مي‌توان شخصيت‌ها را وارد صحنه‌ي داستان كرد. به همين منوال ادامه دهيد و از يك شخصيت، شخصيت‌هاي ديگري را كه با او در تعامل هستند، وارد داستان كنيد. طولي نخواهد كشيد كه شخصيت‌هاي متعدد و روابط ميان آنها را خلق كرده‌ايد. اين اتفاق خوشايندي است، به ويژه اگر رمان از نوع معمايي باشد. در داستان، به شخصيت‌هاي فدايي مانند «پيراهن قرمزها»ي سريال تلويزيوني «پيشتازان فضا» هم نياز داريد. «پيراهن قرمزها» شخصيت‌هاي فدايي در اين سناريو هستند كه بلافاصله پس از ورود به داستان، مي‌ميرند. در فرايند پرداخت شخصيت‌ها، احتمالا سوالاتي را از خودتان مي‌پرسيد كه همان سوالات را خواننده به زودي از خود مي‌پرسد: «بعد چه اتفاقي مي‌افتد؟» از اين سوالات براي پيشبرد داستان استفاده كنيد. در اين داستان، مرد جوان مي‌خواهد پدربزرگش را پيدا كند. از آنجا كه تنها سرنخ او، آن دفتر خاطرات قديمي است، پس، او با اشتياق دفتر خاطرات را مي‌خواند و پي مي‌برد چه اتفاقي براي پدربزرگش افتاد كه او و همسر باردارش (مادربزرگ) را وادار كرد از شهر كوچكي در كنتاكي راهي سواحل نورماندي شوند و سرانجام، خودش پشت خطوط دشمن مجروح شود. تمام اينها را پدربزرگ در دفتر خاطراتش نوشته است. او هرگز به خانه نمي‌رسد. با دانستن اين اطلاعات، خواهيد ديد پرسش‌ها و الگويي در ذهن شما نقش مي‌بندد: وقايع هم در زمان «حال» و هم در دوران جنگ جهاني دوم رخ مي‌دهند. هنگامي كه دفتر خاطرات نوشته مي‌شود، سال ۱۹۴۴ است و هنگامي كه نوه، آن دفتر خاطرات را پيدا مي‌كند، زمان حال است. براي افزودن كنش به داستان، مرد جوان بايد كاري كند. از آنجا كه پدربزرگ به خانه برنمي‌گردد، مرد جوان را به آلمان بفرستيد تا او را، زنده يا مرده، پيدا كند. مادربزرگ كجاي اين داستان است؟ فرايند ايجاد آرك داستاني را ادامه دهيد، اما در اين نقطه، حتي مي‌توانيد پايان موقتي را براي داستان حدس بزنيد: مرد جوان پي مي‌برد چرا پدربزرگش به خانه بازنگشت و چگونه دفتر خاطراتش به خانه رسيد. از اين جا به بعد، تمام كاري كه بايد انجام دهيد اين است كه در وسط داستان، همه چيز را بنويسيد. «خط زماني» چكيده‌ي داستان را رسم كنيد (خط زماني نمايش فهرستي از وقايع داستان به ترتيب زماني است). حالا كه چكيده‌ي داستان را نوشته‌ايد (البته كاملا مختصر و مفيد)، آن را در قالب خط زماني رسم كنيد و نقطه‌ي عطف سرگذشت هر شخصيت را در خط زماني خودش، قرار دهيد. گاهي نقطه‌ي عطف سرگذشت چند شخصيت با هم در يك تاريخ، تلاقي مي‌كند و گاهي چند شخصيت همگي از خط زماني، محو مي‌شوند. اين وقايع را با ترسيم خطوط نشان دهيد. اگر رشته افكارتان پاره شد، مي‌توانيد از خط زماني براي مرور كل داستان استفاده كنيد. گام ششم: بي‌رحمانه ويرايش كنيد اگر طرح داستان به جايي نمي‌رسد و كاري هم از دست شما برنمي‌آيد، به آخرين جاي داستان برگرديد كه منطقي به نظر مي‌رسيد و از آنجا براي ادامه‌ي داستان، به ايده‌هاي جديد فكر كنيد. ضرورتي ندارد براي پيشبرد داستان، دقيقا به هر آنچه از پيش در خلاصه‌ي داستان گفته‌ايد، عمل كنيد. گاهي اوقات، براي ادامه‌ي داستان به ايده‌هاي جديد نياز پيدا مي‌كنيد. هر جاي اين فرايند كه باشيد، قريحه‌ي نويسندگي‌تان شما را به هر جا كه بخواهد مي‌برد. پس آن را دنبال كنيد، چون اين كار، بخشي از لـ*ـذت نوشتن است. پايان روش اول"چگونه كتاب بنويسم"منتظر باشيد براي روش دوم يا حق... Reactions: zohre74, بانوي ايراني, Curly and 26 others فاطمه تاجيكي مدير بازنشسته+نويسنده انجمن مدير بازنشسته نويسنده انجمن 6/9/16

,دآستان كوتآه جديد

۹۰ بازديد

 

وارونگي هويت.                                 

     تعصبات هرزه ء پير            

  ظاهر گربه باطن شير          

 

ﺳﺎﮎ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ،ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﻧﺶ ميچكيد قدم‌هاي كوتاه و بلندش با ريتم تندتري ميگرفت، گويي از مهلكه‌ي دوزخ متواري ميشد ، پشت سرش خانه‌اي در آتش ميسوخت و صداي شكسته شدنِ ستون‌هاي چوبي گاه سكوت را جر ميداد و با هر صدا بر سرعت قدم هاي ضربدري‌اش افزوده ميگشت. شعله هاي آتش به سرعت قد ميكشيدند و از چهار كُنج خانه بالا ميرفتند ، پيرمرد به‍ ابتداي كوچه ي خاكي و قديمي اش رسيد ، كنار تيرچراغ برق چوبي و كَج ايستاد ، دستش را ستون بر تيرچراغ گذاشت، خم شد و چند سُلفه‌ي عميق سرداد ، شعله هاي آتش ديگر به پشت بام خانه‌ي قديمي رسيده و لوجَنَك سقف را فتح كرده بود و آنچنان شعله ها زبانه ميكشيد كه گويي بر آسمانِ نيمه شب اسفندماه چنگ ميزند .

ديگر آتش آنچنان پُررنگ شده بود كه از هركجاي محله‌‌ي قديمي ضرب ميتوانستند آنرا ببينند . عده اي با نگراني و دستپاچگي به سمت صحنه ي حادثه شتابان شدند و از كنار پيرمرد گذشتند و ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﭙلش را ﺯﯾﺮ ﭘﺎي ﻟﮕﺪ ﻣﺎل كردند پيرمرد دستي به ريش بلندش كشيد و لبخندي محو در نگاهش موج زد ، لبخندي پليد و زشت بر لبانش نشست . لبخندي كه همچون شعله هاي بيرحم آتش هرلحظه عميق‌تر و قوي‌تر ميشد . پيرمرد روي به آتش ايستاده بود و شعله‌هاي سَركِش آتش در نگاهش موج ميزد. پيرمرد يك دو جين كتاب قديمي زده بود زير بغلش. همان كتابهايي كه يك عُمر بروي تاخچه‌ي همان خانه‌ي چوبي خاك خورده بود . همان‌هايي كه هرگز نخوانده بودشان. پيرمرد عصايش را تكيه بر تيرچراغ زد آنگاه يك به يك بر كتابهايش بوسه‌اي زد و آنها را درون ساك بزرگش گذاشت. دستانش را روي به آسمان بلند كرد و زيرلب چيزهايي زمزمه كرد. گويي درحال سپاسگذاري از خدايش بود .. همان خداوندي كه با معيارهاي كوركورانه و متعصبش ميشناخت . همان خداوندي كه يك عمر بنامش هرچه خواسته بود كرده بود. سپس دستي بر محاسن و ريش هاي بلندش كشيد و عصابه دست ساكش را به كول گرفت تا لنگ لنگان از برابر جنايتي شنيع عبور كند. او ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻭ ﮐﻤﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﯿﺪ .

درون خانه‌ ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ سوگند ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺑﯽ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﻻﯾﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ نام ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻋﺠﺰ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ريسمان طنابﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪ .... ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺶ لال شد .... ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯿﺴﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﭘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻤﺮﮐﺰﯼ را از وي ربوده بود. او ﺑﺎ ﭼﺸ‍ماني بُغض آلود غرق اندوه با ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﮕﯽ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻗﯿﺪ طناب ها ﻣﯿﮕﺸﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩﻃﻠﺒﯽ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﻨﻪ‌ي او ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻏﻮﺷﺶ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ هرﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩ ... ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺳﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ، ﺩﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ،ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ سوگند ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺨﯿﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﻥ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ‌ب‍ﮔﯿﺮﺩ و ملتمسانه سرش را بسمت درب بسته‌ي اتاق چرخانده و لحظات را به كُندي به انتظار مانده تا بلكه پدر پيرش با عصاي چوبي و ريش بلندش لنگ لنگان درب را بگشايد و به كمكش بيايد. ....

.

 

 

چند سال قبل ....

ﺁﻥ ﺷﺐ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ دومين ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻌﺎﻓﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺬﺭايي ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : ‏«سياوش پسرم ، ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻗﺘﻪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻤﺶ !.

ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﯾﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻃﻮﺍﺭ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﮐﻨﺎﺭ . ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻦ . ﺁﺩﻡ ﺷﻮ . سياوش ﻣَرﺩ ﺑﺎﺵ .

ﺩﺭ مقابل فرزندش ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺪﺭ ! ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻣﻨﻮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﯼِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻪ. پدر ﻣﻦ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﯾﺎﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ .

ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻨﻘﺒﺾ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻏﻀﺐ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺗَوَﻫُم‍ِﻪ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺗَوَﻫُﻢ !! از خَشمِ خداوند بترس ، آتش جهنم رو به جون نخر ، از برادرهاي ديگه ات ياد بگير. تو هم مثل اونا بايد سروسامان بگيري ، چه معنايي داره كه كُنج خونه وَرِ دل پدر پيرت نشستي. مگه تو مَرد نيستي؟ پس لشتو پاشو برو بيرون از خونه و يه كاري واسه خودت مهيا كن. پسركه‌ي اَلدَنگ نه نماز ميخوني نه روزه ميگيري ، نه تكليف شرعي ميفهمي چيه، اصول دين ميفهمي چيه؟ نه معلومه كه نميفهمي ، فروع دين كه عمرا بفهمي يعني چي!.. ، نه آبرو شرافت سرت ميشه . نه شهور و شخصيت سرت ميشه .ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﯽ ﮔﻤﺸﻮ ﮔﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﮔﻢ ﮐﻦ . ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﯿﺜﯿﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ.( ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ)

؛ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﯾﺎ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ،ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺠﺰ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﺤﺮﻓﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟

ﺳﯿﺎﻭﺵ قطره اشكي در چشمانش حدقه زد ، نفسش بالا نمي امد ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :

 ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺤﻤﻠﻢ ﮐﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽﺭﻡ ، ﻣﯽﺭﻡ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ ‏»

ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﺳﺪ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﺐ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﺩﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : ‏« ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ،ﻣﺸﮑﻞ ﻻﯾﻨﺤﻞ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ؟ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻘﺸﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؟ ﻣﻐﺰ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺳﯿﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﮔﻢ ﺷﺪ. سياوش در بيست سالگي از خانه‌ي امن و پدري اش رانده شد ، گويي كه در سكوت فصل جديدي در طالع‌اش خوانده شد.

روزهاي نخست خارج از خانه‌ي پدري سخت‌تر از آوارگي در غربت بود اما هرچه بود از تحقيرهاي پدر راحت بود ، ماه‌هاي سخت و دشوار گذشتند و روزهاي سخت‌تر آمدند ، در اوج درماندگي سياوش ساكت ماند تا بلكه خدا نيز حرفي براي گفتن داشته باشد ، و به يكباره روزنه‌اي از پرتو نور در دل سياهي تابيد و به همان سرعت كه روزهاي سخت و سرد آمده بودند رفتند و جايشان را به خوش‌بختي هاي كم‌عمق ولي ممتد سپردند و سياوش طي ده سال قدم به قدم پله هاي رسيدن به آرزوي هميشگي اش را پيمود تا هماني شود كه ميپنداشت.....

(تغيير جنسيت) 

 

 

 

 

اپيزود دوم (يك‌روز‌معمولي) 

در گردش پُر رمز و راز روزگار سوگند(سياوش) به پيچِ پر شيب و تنده سي سالگيش نزديك ميشود و به لطفِ چرخش پُرتكرار عقربه‌هاي كوتاه و بلندِ ساعت گرد شهرداري، زمان به پيش ميرود .سوگند ثابت قدم و پابرجاست هنوز ، اما ردّ پاي جَبر طبيعت و زخم هاي روزگاري بد و مردماني ناسازگار بر جسم و روحش پيداست .

غم انگيز بود كه خيابان پر بود از قرارهايي كه، يكي نيامده بود،

يكي بي قرار و دلشكسته، برگشته بود! اندوه دخترك اما از جنس سوم بود او با هيچ كس هيچ كجاي اين شهر هيچگاه قراري نداشته. 

سياوش ك آكنون تمام مراحل قانوني و پزشكي را طي چند صباح اخير از سر گذرانده بود ، به مراد دلش رسيده و نامش سوگند شده است   

سوگند هميشه با افكاري عجيب دست به گريبان است و اسير تخيلات فانتزي خاص خودش است مثلا در باور او شهر همواره در حاشيه سردتر است

يا كه مثلا مسير آسفالت خيابان‌ به تنِ خاكيِ كوچه‌‌شان فَخر ميفروشد

يا اينكه تمام بيوه هاي شهر موههايشان سياه و سفيد است و در بلاتكليفي بسر ميبرند اما اگر رنگ مويشان را شرابي كنند بخت‌شان بلند و تكليفشان روشن ميشود. 

. تقويم چهاربرگ بروي ديوار به نقطه‌ي قرينه ميرسد . آخرين روز شهريور ماه فرا ميرسد ، سوگند سوار بر كفشهاي شيك و پاشنه دارش بلندتر از بلند بچشم ميرسد ، مانتوي جلوي بازش عطر نو و رنگ تازگي دارد، هرچند نسيه و اقساط است اما بقول خودش ،آدم خوش حساب ،شريكِ مال ديگران است . . 

او از اتاق كوچك و اجاره‌اي خود بيرون آمد و از خانه‌ي كلنگي خارج شد ، درون كوچه در اخرين روز تابستان سي سالگيش ايستاد و مات و مبهوت خيره به تنِ خاكي كوچه به فكر فرو ريخت. و ناگزير خاطرات كودكي يك به يك از پيش چشمان نافضش رژه رفتند كه از صداي پارس‌ِ سگِ همسايه ريسمان افكارش گسسته شده و خاطرات نيمه‌كاره از خيالش متواري ميشوند.

در اين هنگام همسايه‌ي سوگند بناو داوود نيز از درب خانه ‌ي كلنگي خارج ميشود و در حاليكه نگاهش را به زمين دوخته و مانند هميشه بيش از حد محفوظ‌به حياست با خجالت و صدايي آرام : 

–سلام يعني خداحافظ خانم سوگند 

   سوگند با شوخ‌طبعي و صداي دورگه‌ و لحن لات‌منشانه‌اش : 

_داوود اين چه وضعشه ؟ مارو مَچَل كردي ؟ يعني چي كه سلام ، خداحافظ؟ تكليف منو روشن كن تا بفهمم داري ميري يا داري مياي ؟ من گيج شدم داوود . اي بابااا عجب گيري افتاديمااا... مگه شلوارت رو پشت و رو يا برعكس پوشيدي كه اينطوري حرف ميزني؟   

داوود كه باز طبق هميشه از لحن جدي سوگند گيج شده ، نميداند كه سوگند شوخي ميكند ياكه جدي با وي حرف ميزند!... با سردرگُمي شلوارش را وَرانداز ميكند و با صداي لرزان و مُرَدَد ؛ 

 – نه بخدا قصد توهين يا بي احترامي خدمتتون نداشتم ، چون شمارو يهو ديدم گفتم سلام عرض كنم اما چون ديدم شما هم مث خودم داريد ميريد بيرون گفتم خدمتتون خداحافظي عرض كنم ، در ضمن هم ، نخير خانم سوگند. شلوارم رو برعكس نپوشيدم، منو گيج كرديد نميفهمم چرا چنين تصوري كرديد ، مدل شلوارم همينجوريه . باور كنيد برعكس و يا پشتو‌رو تن نكردمش. 

سوگند كه خنده‌اش را موزيانه مخفي كرده ، كمانِ ابروهاي نازكش را بالا ميدهد و؛ 

_آخه ميگن كه يه يارويي شلوارش رو پشت و رو و برعكس پوشيده بوده و وقتي كه داشته ميرفته انگاري داشته مي‌اومده و بلعكس ، هروقتي داشته مي‌اومده انگاري داشته ميرفته و واسه همين هركي رو ميديده ميگفته سلام‌خداحافظ خخخخ (سپس قهقهه‌ي خنده‌ي بلندش تا آنطرف عرض باريك رودخانه‌ي زر ميرود ) 

سوگند در چند قدمي كه تا سر محله‌ي ساغر باقي‌ست با او همقدم ميشود و ميگويد؛ 

–داوود ميخواي يه پيشنهادي بهت بدم كه توي زندگي بدردت بخوره!؟..

_چه پيشنهادي خانم سوگند؟

–نترس داوود جان چرا سرخ شدي؟ نميخوام ازت خواستگاري كنم كه ، ميخوام بهت بگم از اين به بعد هركي ازت پرسيد كه اسمت چيه؟ تو نگو داوود

_خب پس چي بگم؟ 

–بگو ديويد  

سوگند اينرا ميگويد و سپس نگاهي به آسمان ميدوزد و آهي از ته دل ميكشد و طبق معمول بسم‌الله زير لب گفته و راهيِ سرنوشتش ميشود. داوود عميقا بفكر فرو ميرود و هيچ دليل و ربطي براي عنوان نمودن چنين مطلبي نميابد و از اينكه سوگند اينچنين بي مقدمه نظرش را گفت و رفت حس خوبي به وي دست ميدهد و نسبت به سوگند بيش از پيش احساس دلدادگي و صميميت ميكند. در سوي ديگر اما قدمهاي ظريف و زنانه‌‌ي سوگند بروي سنگفرش خيابان توجه‌ي رهگذران را جلب ميكند و يك به يك نگاههاي پير و جوان ، غريب و نانجيب ، به تق و توقِ صداي پاشنه‌ هاي بلندش دوخته ميشود. پياده رو كمي شلوغ تر از معمول است ،سوگند از كوچه پس كوچه‌هايِ به هم‌گره خورده‌ي شهر ميگذرد و بي اعتنا به متلكهاي پرتكرار به مسيرش ادامه ميدهد تا از محله‌ي ساغر به بازارچه ي قديمي اي كه پُر از دكه‌هاي قدو نيم قد چوبي‌ست ميرسد ، به سراغ كافه‌ي دودگرفته و شلوغي ميرود ،همان كافه كه در روزگاري نه چندان دور با شكل و شمايل و جنسيتي متفاوت و با پوشش پسرانه در آن آمد و رفت ميكرد و پاتوق او محسوب ميشد. اينك نيز چيزي عوض نشده و سوگند بي اعتنا به تفاوت جنسيتي اش با تمامي مشتري‌هاي درون كافه به آنجا ميرود و در پوشش زنانه‌ و غالب شخصيتي‌اش آنچنان راحت و خوشبخت بنظر ميرسد كه حتي چشم حسود روزگار نيز به وي دوخته شده. سوگند وارد كافه ميشود، كافه‌اي باريك و بلند ، كه در دو سوي آن رديف هايي از ميز و نيمكت‌هاي چوبي و زهوار دَر رفته چيدمان شده و قليان‌هاي شيشه‌اي در يك خط فرضي به صف ايستاده‌اند و صداي قُل‌قُل و جوش و خروش آب درون شيشه‌ي قليان به يكديگر پيچيده‌اند، سوگند را همگان در بازارچه‌ي چوبي ميشناسند و هركس بنحوي هويت جديد و اصلي او را پذيرفته‌ است سوگند خوش‌مَشرِب و زبان‌باز تر از آن است كه بگذارد كسي در پاتوقش به وي متلك بگويد و خودش آنچنان دست‌پيش را گرفته كه قاب سبقت را از همگان مي‌ربايد. از نظر برخي او بيش‌از حد تحمل زيباست و آن حجم غليظ از آرايش بر چهره‌ي شاداب و سرخوشش به او درخشش خيره‌كننده اي ميدهد كه حتي از فرسنگ ها دورتر نيز توجه‌ي كلاغ‌ها را به خود جلب ميكند حال چه برسد به انسان‌ها. لايه‌اي ضخيم از دود قليان‌ها و تركيب عطر‌هاي دوسيب و نعناع بر فضاي كافه جولان ميدهد ، صاحب كافه در ضلع روبرو پشت پيشخوان و كنار سوت سماور با لُنگي قرمز به گردن و عَرقگير نازك و سفيدي بر تن ايستاده و به تقليد از رسوم زورخانه‌اي آونگي فلزي و زنگ‌دار بالاي سرش آويخته و به نُدرت زنگ آونگ را بصدا در مي‌آورد مگر آنكه به حُرمت سيبيل كلفت‌هاي محله و يا پير و ريش سفيدان بازارچه و براي عرض ادب و ارادت بهنگام ورودشان به كافه و لحظه‌ي سلام و عليك با دستش ضربي به آونگ ميزند تا صداي منحصربفرد ناقوس مانندش فضا را تسخير كند تا حُرمتگذاري و ارادتمندي خاصش را به اين نحو بيان كرده باشد. اما در اين بين از رويِ شوخطبعي و محبتي كه به سوگند دارد هرگاه با ديدنش آونگ را بصدا در مي اورد تا شايد بدين‌ترتيب به برخي از تازه واردها كه سوگند را نميشناسند بفهماند كه او نورچشمي و عزيز كافه است تا مبادا كسي نظر بد و يا فكر كجي به وي داشته باشد. 

 اينك هم صاحب كافه كه از ورود سوگند آگاه شده به رسم رفاقت و ارادتي خاص و دوطرفه كه طي ساليان اخير بينشان برقرار گشته ضربي به آونگ ميزند و صداي دلنوازش در محيط منعكس ميشود همزمان لبخندي بر چهره‌ي سوگند مينشيند. 

سوگند پس از نگاه پُرعِـشوِه‌اش خنده اش را پشت اخم هاي به هم‌گره خورده اي پنهان نموده و با صدايي بَم تر از معمول ميگويد؛ 

 سام‌و عليك آق خليل  

خليل كه بخوبي از شوخ طبعي سوگند آگاه‌ست و قصد ندارد كه برابرش كم بياورد پاسخ ميدهد؛ 

عام و عليك مشتي  

سوگند طبق معمول عادت به كَل‌كَل‌هاي دوستانه و لات منشانه با وي دارد در پاسخ ميگويد ؛

_ اولا كه مشتي خودتي. دوما كه مشتي توي مشهده. سوما كه مشتي گُنبدش از طلاست چهارما كه مشتي سرش گِرده ، پنجما كه مشتي دوسمتش مناره داره ششما كه مناره‌هاي هميشه شق مونده و دسته بلنده... بازم بگم يا بسه؟ اين همه حرف معنادار و متلك رو چطو تنهايي خوردي؟ چطو ميخواي هضمش كني ، ميخواي چندتاش رو بپيچم ببري؟ 

خليل كه خنده‌اش را پشت سبيل‌هاي پر پشتش پنهان نموده ميگويد:

_ آخه تو پس كِي ميخواي آدم بشي ها؟ پيني‌كي‌يو توي بيست و چهار قسمت آدم شد ولي تو سي سال داري هنوز آدم نشدي! چاي كوچيك ميخوري يا بزرگ؟  

 سوگند با طعنه و لحني كنايه‌آميز با عشوه‌اي طنزآلود پاسخ ميدهد؛

 والا من كه خودم از چيزاي بزرگ خوشم مياد ولي خب هميشه اولش كه كوچيكه بعد يواش يواش بزرگ ميشه ، مگه نه آق تيمور؟ تيمور كه شديدا محو در حل كردن جدول يك مجله شده و اصلا نميداند كه بحث در چه موضوعي‌ست ، سري به مفهوم تاييد تكان ميدهد و ميگويد : 

_بله فرمايش شما متينه .

سوگند هم با شيطنت و زيركانه از حواس‌پرتي تيمور سوء استفاده كرده و او را دست مي‌اندازد و ميپرسد؛ 

_آق تيمور شما ميخوري يا ميزاري بزرگ شه؟ ميتوني بزاري لاي پات بچه شتر شه!.   

مجددا تيمور سري به مفهوم تاييد تكان ميدهد و زير لب ميگويد؛

  بله بله حق با شماست كاملا فرمايشتون متينه.

  سپس انفجار خنده‌ي مشتريان داخل كافه كه تا ده حجره آنسوتر فضا را ميشكافد...

 

 

 

 

اپيزود پايان     

 

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ،ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ،ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﺎ دﺳﺘﺎﻥ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ ، ﮐﻪ پسرش ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺩﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ،ﺑﺎ ﻫﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻭﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺭﮔﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﻣﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .

ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ .

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑَﺮﺯَﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ زيرچشمي و موزيانه به اطرافش نظري بدبينانه مي‌انداخت تا واكنش جديد اطرافيان و اهالي محل را رسد كند ، او در خيالات و افكاري بيمارگونه اسير بود و ميپنداشت هركجاي رشت در هر راه و بيراه مردم مشغول مضحكه كردنش هستند و هر چه را ميديد و ميشنيد به بدبينانه‌ترين حالت ممكن تعبير مينمود و وجود سوگند را لكه‌ي ننگي بر شرافتش ميديد او ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎ ﻭ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ را در ﺳﺮﺵ به ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺻﻮﺭ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ ميﺷﻨﯿﺪ ﻭ يك صبح كه از خواب برخواست تصميمش را گرفت و ﻣﺼﺮّ گشت ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ چنين لكه‌ي ننگي را از روزگارش پاك كند و صداهاي منفي و خند‌هاي تمسخر انگيز و تمام پچ پچ هايي كه در سرش ميچرخيدند ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪ .

ﭘﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭﯼ ﺗﻦ ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯼ سوگند ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺪﺍﺧﺖ . قطرات اشكي ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ سوگند ﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻋﻄﺶ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﭘﺪﺭ ، ﯾﺎ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺧﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﻥ ﻣﻦ ،ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ،ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻗﻔﺲ ﺟﺴﻢ ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﮕﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭼﺸﯿﺪ . ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ يا بلكه شايد من روح يك دختر بي پناه بودم كه در كالبدي اشتباهي حلول يافته بود ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ .

ﺍﯾﻦ ﺟﻬﻨﻢ،ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .

ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﻠﮑﻬﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .

سوگند ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﺵ ، ﺩﻭﺩﯼ ﻏﻠﯿﻆ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻮﺫﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ .

ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ محله‌ي ضرب ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ آن ﺧﺎﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻧﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻼﻏﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﮐﺶ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ،ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ سوگند ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺠﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻧﯿﺶ ﻧﮕﺎههاي ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ .

 

 

دؤ روز بعد داخل پآرك ملت 

 دختركئ با گيس ه‍اي بريده و كمي سوخته با لنگه كفش پآشنه بلند سفيد به دنبال پسركي ميدود و ميگؤيد ؛ 

     واستا ببينم ، پسرك غرةي ، به من ميگي سيندرلا؟ اگه دستم به‍ت برسه مئ كنم توي ‌.... توي حلقت اين كفشو .ً

به من متلك ميگي جوجه الآغ....

آموزش نويسندگي خلاق ۲

۶۷ بازديد

تعبير پيرنگ به جاي «plot» كه اولين بار «ارسطو» به كار برد، نخستين بار توسط «محمدرضا شفيعي كدكني» پيشنهاد شد و به وسيله «جمال مير صادقي» به كار گرفته شد. پيرنگ در واقع همان بيرنگ است. بيرنگ طرحي است كه نقاشان به روي كاغذ مي كشند و بعد آن را كامل مي كنند، يا طرح ساختماني كه معماران مي ريزند و از روي آن ساختمان را بنا مي كنند. خلاصه فشرده اما كامل و گويايي كه شامل خط سير ماجراهاست و ما پس از ديدن يك فيلم يا نمايش يا مطالعه يك داستان براي ديگران بيان مي كنيم همان قصه داستان يا پيرنگ است كه حاصل ديده ها شنيده ها، تجربه ها و يا تخيل آزاد افرادي است كه ممكن است لزوما داستان نويس هم نباشند. وقتي بذر اوليه اي كه استعداد تبديل شدن به يك داستان را دارد، در مزرعه ذهن شخص كاشته شد نبايد بلافاصله به كار نوشتن پرداخت. بلكه بايد به وسيله چشمه هاي جاري خيال و عاطفه و تجربه هاي انساني آن را آبياري كرد و با يك توجه و مراقبت پيوسته آن را پرورش داد تا به صورت كاملتر و بهتري در بيايد. حاصل اين فعاليت شديد تخيلي، عاطفي و رواني در كاملترين و بهترين صورت خود، شكل گيري يك قصه يا پيرنگ داستان در ذهن نويسنده است. در اين مرحله بايد اين طرح را يادداشت كرده و در شرايط و فرصت مناسب از آن داستاني خلق كرد. به گفته استاد ارشد اين دانشكده كه مدير گروه اين رشته ي نوظهور هم هستند يعني آقا ي شهروز براري صيقلاني كه در تدريس جلسات ثامن فرمودند ؛ «پيرنگ به منزله خطي است كه به توجه خواننØ ده سمت مي دهد. و در داستانسرايي، اين شايد مهمترين نكته باشد. زيرا با سمت دادن به همي ن توجه است كه نويسنده خواننده را صفحه به صفحه با خود مي كشاند و حالت مورد نظر را در او ايجاد مي كند.» بنا بر اين هر چه پيرنگ فني تر و دقيقتر باشد به همان نسبت مي توان اميدوار بود كه داستان مربوط به آن پر كشش تر و مؤثرتر خواهد بود. مثال ساده و در عين حال گويايي از «فورستر» در زمينه قصه داستان يا همان پيرنگ هست كه توسط بسياري از كساني كه وارد اين موضوع شده اند، بارها تكرار شده و مورد استناد قرار گرفته است كه نويسنده خواننده را صفحه به صفحه با خود مي كشاند و حالت مورد نظر را در او ايجاد مي كند.» بنا بر اين هر چه پيرنگ فني تر و دقيقتر باشد به همان نسبت مي توان اميدوار بود كه داستان مربوط به آن پر كشش تر و مؤثرتر خواهد بود. مثال ساده و در عين حال گويايي از «شهروز براري صيقلاني» در زمينه قصه داستان يا همان پيرنگ هست كه توسط بسياري از كساني كه وارد اين موضوع شده اند، بارها تكرار شده و مورد استناد قرار گرفته است. اومعتقد بود: «شاه مرد و پس از چندي، ملكه نيز در گذشت» يك قصه است. زيرا روايتي از رويدادهاست كه به ترتيب زماني وقوعشان آرايش يافته اند. اما «شاه مرد و پس از چندي، ملكه از فرط اندوه در گذشت» پيرنگ است. در اين جا نيز توالي حفظ شده ،ليكن حس بر آن سايه افكنده است. همين مرگ ملكه را در نظر بگيريد: اگر قصه باشد، مي گوييم:«خوب ،بعدش چه؟» اگر پيرنگ باشد، مي پرسيم: «چرا؟» درس دو واحد_پيش نياز، _ورودي جديد _مهرماه1395_ استاد مربوطه عزيز الله نبي زاده چگونه تخيلي بنويسبم ♠♣♦♦ به نام خالق هستي... جلسات كانون پويندگان دانش در مجتمع فرهنگي هنري خاتم الانبيا. مدرس »» ._#شهروز براري صيقلاني _. نويسنده و مدرس رسمي دانشكده پرديس امام علي ع تربيت معلم واحد مركزي و هنركده سروش و ثامن الائمه ♥♥♥___________دا__ستا_ن___تخيلي___________ چگونه يك داستان تخيلي بنويسيم. __________________گام__اول_________________ ♦گام اول: تا مي‌توانيد داستان‌هاي تخيلي بخوانيد. اگر قصد نوشتنِ يك داستان خيالي حماسي را داريد، خواندن داستان‌هايي از اين ژانر، ايده‌ي خوبي است. حاصلِ تلاش براي نوشتن در ژانري كه هرگز كتابي درباره‌اش نخوانده‌ايد، يك اثر پيش‌پاافتاده خواهد شد و بدون‌شك، خوانندگانِ مشتاق اين ژانر متوجه فقدان توانايي شما خواهند شد. برخي از نويسندگان مشهورِ ژانر تخيلي عبارتند از: سي. اِس. لوئيس، تي. اِيچ. وايت، فريتس لايبِر، جِي.آر.آر. تالكين، سوزانا كلارك و كِلي لينك.از كتابدارِ كتابخانه‌ يا كتاب‌فروشي محل‌تان بخواهيد تا تعدادي رمان تخيلي معروف كلاسيك را براي مبتديانِ اين ژانر به شما معرفي كند. ♦♦____________________گام__دوم______________ گام دوم: تصميم بگيريد داستان شما شامل چه عناصر جادويي خواهد بود تمام داستان‌هاي تخيلي شامل عناصر جادويي نمي‌شوند، اما آن داستان‌هايي كه اين عناصر را در خود دارند، با نظم به قلمروي جادو پا مي‌گذارند. جادو به ‌نوعي منطق و روش نياز دارد و بايد براي خوانندگان روشن و غيرمبهم باشد. براي عناصر جادويي به طور كامل برنامه‌‌ريزي كنيد. به اين بيانديشيد كه آيا اين عناصر به توضيح يا تفسير نياز دارند تا براي خوانندگان منطقي برسند و اينكه اين عناصر در دنياي شما چه «قوانين» يا محدوديت‌هايي دارند.اگر داستان شما در يك جامعه‌ي تاريخي اتفاق مي‌افتد (يا در يك جامعه‌ي خيالي بر اساس برخي فرهنگ‌هاي تاريخي واقعي)، حتما درباره‌ي آن جامعه يا فرهنگ تحقيق كنيد تا نوشته‌هايتان از صحت و صداقت برخوردار باشد. ♦♦♦_________________گام__سوم____________ گام سوم: خوانندگان خود را در اوايل داستان تور كنيد ‌‌جلب توجه خواننده از آغاز، براي هر داستاني مهم است، به‌ويژه اگر داستان تخيلي باشد. خوانندگان علاقه‌مند به اين ژانر تمايل دارند وقتي كه براي خواندن مي‌گذارند، ارزشش را داشته باشد، درنتيجه ناكامي در جلب توجه خوانندگان در آغاز داستان ممكن است سبب از دست رفتن علاقه‌ي آنها شود. لازم نيست جذابيت‌هاي داستان را مثل بمب در ابتداي داستان منفجر كنيد. باوجوداين، حداقل بايد به نكات هيجان‌انگيز و جالبي كه در راه است، اشاره كنيد.لازم است به نكات هيجان‌انگيز و جالبي كه در ابتداي داستان وعده‌شان را داديد، عمل كنيد، پس زير قولتان نزنيد. ♦♦♦♦___________گام___چهارم_________________ گام چهارم: پيش از پديدار شدن حوادث داستان، شخصيت‌هاي اصلي خود را معرفي كنيد بسياري از نويسندگان ژانر تخيلي، داستان‌شان را صحنه‌هاي نبرد شروع مي‌كنند. بااينكه اين رويكرد مي‌تواند هيجان‌انگيز باشد و برخي از خصوصيات خاصِ شخصيت‌هاي اصلي را فاش كند، واقعيت اين است كه خوانندگان متوجه نمي‌شوند آن شخصيت‌ها كه هستند يا چرا مرگ آنها (يا پيروزيشان) معنادار است. وجود صحنه‌‌‌ي نبرد در آغاز داستان بد نيست، اما بدانيد كه ممكن است براي خوانندگان جالب نباشد.اگر تصميم گرفته‌ايد داستان را با يك صحنه‌ي دراماتيك شروع كنيد، يك يا دو پاراگراف بعد از آن صحنه فاصله بگيريد تا شخصيت‌ها در ذهن خواننده بنشينند.هنگام معرفي شخصيت‌ها، نام آنها را به كار ببريد. سعي نكنيد با به كار بردن «ضماير» مرموزانه عمل كنيد، چون ممكن است خواننده علاقه‌اش را از دست بدهد ••♥♥♥♥♥______________________گام___پنجم_________ گام پنجم: از ميل شديد به نوشتن همه‌ي جزئيات و توضيحات اجتناب كنيد جزئيات روش خوبي براي تقويت و پيشبرد داستان هستند. با اين حال، توضيحات بيش از حد مي‌تواند با تغيير مسيرها و اطلاعات حاشيه‌اي، روند داستان را با مشكل مواجه كند. اجازه بدهيد خيالاتي كه در سر داريد با انتخاب مهم‌ترين و به‌جاترين جزئيات براي هر صفحه، جان بگيرند. به‌جاي اينكه جزئيات را با صراحت تشريح كنيد، به دنبال راه‌هايي باشيد تا به صورت نامحسوس از طريق شرح وضعيت، تفكر و ديالوگ، جزئيات را به داستان اضافه كنيد تا از تفصيل‌هاي بي‌مورد داستان بكاهيد و جريان ،داستان را دنبال كنيد... سماجت فراموش نشود. پيوستگي، پيرنگ، ترتيب سير صعودي ،نزولي عنصر روايي، پيش آگاهي ، كنش، واكنش، نقطه اوج ، مقدمه ، پايان بندي، شخصيت هاي ايستا پويا ،همراستا، فرعي، ضدقهرمان،،پويا، و....و.... فراموش نشه . ساعت مون تموم شد، تا پس فردا بدرود شهروز براري صيقلاني مدرس رسمي سازمان آموزش عالي كشور در مجتمع فرهنگي هنري خاتم الانبيا ،جلسات هفتگي عصر روزهاي فرد كانون پويندگان دانش، مديريت رسول ايرج خاني +98 9382827268 خ سعدي ، عمارت پويندگان دانش طبقه هفتم _________چگو_نه__ر_ما_ن__بنو_سيم_?_____________ ________ _______ ______ _____ ____ ___ __ _ - ؛ .♥♥♥♣♣♣♣♠♠♠♠♦♦♦♦•••• #نكاتي براي گام هاي نوشتن رمان؟ دانشكده پرديس امام علي ع تربيت معلم واحد مركزي _____________________#_1________________¶¶¶¶ گام اول: سرسخت باشيد دانش گنج است و تمرين كليد آن است. تمرين كنيد تا استاد شويد. دائم بنويسيد، فرقي نمي‌كند داستان باشد يا فقط يك فكر يا يك مشاهده. هر چقدر بيشتر بنويسيد، نتيجه‌ي بهتري خواهيد گرفت. لزومي ندارد نوشته‌هاي شما بي‌عيب‌و‌نقص باشد. لزومي ندارد آنگونه از آب دربيايد كه از اول مي‌خواستيد. چيزي كه اهميت دارد تمرين مداوم است. براي بررسي سبك و سياق نوشتن، زمان كافي خواهيد داشت. ________________#___2____________________¶¶¶¶ گام دوم: دائم درباره‌ي داستان، انگيزه‌ها و شخصيت‌ها از خودتان سوال بپرسيد هر چيز و هر كس در رمان شما بايد دليلي براي بودن داشته باشد. اگر مي‌گوييد برگ درختان سبز است، فصل بهار يا تابستان را به خواننده القا مي‌كنيد. اگر مي‌گوييد فلان شخصيت سه روز ريش صورتش را اصلاح نكرده است، برداشت خواننده اين است كه شايد اجباري در كار است (يا شايد او بازيگر است). هر شخصيتي در داستان براي آنچه انجام مي‌دهد، انگيزه دارد، بنابراين هنگام نوشتن از «آنها» سوال بپرسيد: «چرا مي‌خواي سوار اون هواپيما بشي و اون (مرد) رو تو مراكش تنها بذاري؟» ___________________#__3_________________¶¶¶_ گام سوم: در مواقعي، از كار فاصله بگيريد تا دورنمايي از داستان به دست آوريد نوشتن با فاصله گرفتن‌هاي موقت بهتر مي‌شود. هنگام بازگشت، اغلب بهتر مي‌توانيد اشكال كارتان را تشخيص دهيد، در حالي كه اين تشخيص هنگام نوشتن، كار دشوارتري است. پس از اتمام يك فصل، يك هفته آن را كنار بگذاريد و با يك نگاه تازه، دوباره به آن بازگرديد. چگونه كتاب بنويسيم - انجماد نويسندگي اگر دچار «انجماد نوشتن» شده‌ايد (حالتي كه در آن قادر نيستيد به چيزي كه مي‌خواهيد بنويسيد يا چگونگي ادامه‌ي آن، فكر كنيد)، چند روز يا بيشتر دست از نوشتن برداريد و براي آرام كردن افكارتان به موسيقي‌هاي ملايم و آرام‌بخش گوش دهيد. ___________________#__4______________________________________________________________________¶¶¶¶ گام چهارم: از نظرات ديگران استفاده كنيد اجازه دهيد ديگران دست‌نوشت كتاب شما را بخوانند. با اين كار مي‌توانيد نظرات باارزشي را از آنها دريافت كنيد و حتي شايد اين كار در ادامه‌ي نوشتن هم به شما كمك كند. _____________________#___5_______________¶¶¶¶ گام پنجم: نوشته‌هاي بد را دور بيندازيد تعجبي ندارد كه نوشته‌هاي بسياري، خوب از كار در نيايند. از حذف شخصيت‌ها، طرح داستان و هر چيز ديگري از كتاب كه مؤثر واقع نمي‌شود، نترسيد. همچنين، از افزودن عناصر و شخصيت‌هاي جديد كه رخنه‌ها را پر مي‌كنند و به نوشته‌ي شما معنا مي‌بخشند، نترسيد. در مورد موضوعات غيرداستاني، هرگز از يافتن حقايق بيشتر براي پشتيباني از گفته‌هايتان نترسيد! چگونه كتاب بنويسيم - كاغذ مچاله _________#__6__________________________¶¶¶¶ گام ششم: يادتان باشد بسياري از نويسندگان پيش از يافتن ايده‌‌هاي ناب، پيش‌نويس‌هاي زيادي را روانه‌ي سطل آشغال كرده‌اند ورونيكا راث، نويسنده‌ي رمان سه‌گانه‌ي «سنت‌شكن» را در نظر بگيريد. او در وبلاگ خودش مي‌گويد وقتي در كالج درس مي‌خواند حداقل ۴۸ بار براي يافتن ايده‌ي اين كتاب تلاش كرد. ____________________________#_7_________¶¶¶¶ گام هفتم: از دانسته‌هايتان بنويسيد اگر به اين گفته‌ي قديمي عمل كنيد، يا نتيجه مي‌گيريد يا نتيجه نمي‌گيريد. خوب است كه پيش از نوشتن نياز نداشته باشيد يك دنيا تحقيق كنيد، اما اندكي تحقيق ضرر ندارد. به‌ علاوه، تمرين خوبي است. نوشتن درباره‌ي موضوعات جديد مي‌تواند افق ديد شما به روي ايده‌هاي جديد را باز كند _______#_8_______________________________¶¶¶¶§ گام هشتم: سماجت به خرج دهيد سعي كنيد هميشه ايده‌هاي تازه از ذهن‌تان تراوش كند تا بهانه‌اي براي ننوشتن نداشته باشيد. لازم نيست همه چيز داستان سر جاي خودش باشد، همين كه خواننده را راضي كند، كافي است. اگر از نوشتن خسته شديد، به خودتان زمان بدهيد تا با دنياي بيرون تماس برقرار كنيد، درست جايي كه زادگاه ايده‌هاي جديد است، يا نويسندگي آزاد (نوشتن بدون توجه به املا، دستور زبان، ويرايش يا موضوع) را تجربه كنيد و فقط و فقط بنويسيد، حتي اگر به نظرتان بد بيايد. /__________________________________________________________________________________________ ♥♥♥♥♦♦♦♦♣♣♣♣♠♠♠♪ ♠طنزنويسي طنزنويسي يك تخصص كمتر شناخته شده است ، كه تاكنون متون جامع و برجسته اي براي آموزش يادگيري طنز نويسي در دسترس مشتاقان قرار نگرفته . طنزنويسي زيرمجموعه هاي متنوع و شاخه هاي گوناگوني را دربر ميگيرد. يك نوع از آن كه كاربرد اجرايي بروي صحنه ي استند آپ كمدي ندارد و صرفا نوشتاري مكتوب در سبك داستان نويسي خلاق و يا هم رديف داستان كوتاه در ژانر طنز قرار ميگيرد را برايتان شرحي كلي و اجمالي ميدهم . نكته * بنده شهروز براري صيقلاني اين مطالب را في البداعه و ويرايش نشده در اين پست قرار ميدهم ، و اگر به هيچوجه ظاهري شيك و مجلسي و مخاطب پسند ندارد از شما عذر ميخواهم . اين مطلب را تنها به صرف تجارب زيستي و آموخته هاي خودم طي سابقه ي كاري خود بدست آورده و در خدمت علاقه مندان قرار ميدهم. ضمنن مخاطب من رده ي سني نونهال و نوجوانان است زيرا در سطح مبتدي طبقه بندي خواهد شد . شما ميتوانيد براي خلق يك اثر مناسب و طنز آميز بر پشتوانه ي خلاقيت خود متكي باشيد . و از سوژه اي مناسب استفاده كنيد و قدم به قدم به آن سوژه بال و پر دهيد ، و شاخ و برگ زياد كنيد ، و بطور مثال في البداعه و بي پيش زمينه ي ذهني اكنون در اطرافم يك سوژه برايتان مثال خواهم زد و بطور عملي گام به گام با آن به پيش ميرويم تا برايتان روش شاخه و برگ دادن قابل فهم و لمس باشد. خب اكنون براي انتخاب سوژه ي مناسب و في البداعه به شرايطم مينگرم ، خب من شهروز براري صيقلاني 32 ساله مدرس ارشد سازمان آموزش عالي كشور ، مشغول واژه چيني براي آموزش طنز نويسي هستم و از طرفي هم احساس درد دندان شديدي را تجربه ميكنم ، زيرا هم اكنون از خيابان 32 گلسار و دندانپزشكي آمدم ، و نكنه ي پر رنگ در درون دندان پزشكي ، سوالاتي بود كه پزشك پير از من ميپرسيد ، من در پاسخ سوالش گفتم كه استاد دانشگاه تربيت معلم پرديس امام علي ع رشت هستم ، و چندين جلد كتابم را درون قفسه ي كتابخانه اش ديدم ، ولي او اصرار داشت و مجدد پرسيد ،؛ آقاجان. ميدونم نويسنده اي ، اما شغلت چيه؟ البته او سالهاست كه مرا ميشناسد و آن لحظه فراخور شوخ طبعي هميشگي اش و براي مزاح اينچنين ميپرسيد و او به شوخه حرفي زد كه من احتمال دهم بتوانيم سر نخ را از همان حرف ش بگيريم و يك سوژه ي مناسب براي طنز نويسي بيابيم دكتر گفت ؛ آقاي براري شما طي يكسال اخير بابت ايمپلنت ها و جراحي ها و عصب كشي هاي سي و دو ميليون تومان دادي به بنده ، اين پول از چه در آمدي بدست اورده اي؟ ، يعني بنحوي اتقدر خلاقيت داشته اي كه بواسطه ي سي و دو حرف الفبا واژه نوشته و واژگان را به خط كشيده اي آنگاه بعنوان رمان به مردم فروخته اي و در سي و دو سالگي ، طي چند وقته اخير 32م ميليون از در آمدش را براي ترميم و تعمير و ايوپلنت و پلاك ، عصب كشي و جراحي 32دندانت پرداخته اي .... خب پس مكثي كنيم... و بي آنكه پيگير حرفهاي درون دندانپزشكي شويم به تكرار عدد 32 در مطلب توجه كنيم ، و خب شايد منه نوعي فراخور حال پريشاني كه در اين لحظه تمام وجودم را فراگرفته ، سوژه اي را في البداعه يافته ام ، كوچه ي 32 ، راس ساعت سه و سي و دو دقيقه ، در سي و دو سالگي ، سي و دو ميليون تومن هزينه و در آمد ، بابت سي و دو دندان ، بواسطه ي واژه فروشي ، و مواد اوليه ام كه 32 حرف از حروف الفبا بوده . و ثبت و چاپ و نشر و توزيع ،32 كتاب و اثر رمان يا داستان كوتاه و.... و.... خب حال چگونه سوژه اي بي سر و ته را به طنز و طنز نويسي ارتباط دهيم؟ پس بروي كاغذي يادداشت و تك تك موارد مربوط به 32 را تيتر وار يادداشت كنيم . سپس بايد درون مايه اي كه طنز اميز باشد را خلق كنيم ، بطور مثال ميتوان از كشمكش هاي دروني يك فرد و مواجهه ي روزمرگي هايش با مسايلي كه بنحوي 32 در آن ها نقش دارد استفاده كنيم و مثلا اينگونه بنويسيم ؛ درجه حرارت طنز؛ ملايم ، لايت