خلاصه داستان بلند پسرك رودخآنه زرجوب رشت بقلم شهروز براري صيقلاني

۷۵ بازديد

. پسرك رودخانه زرجوب   داستان بلند    بقلم شين براري صيقلاني        اثر برگزيده و برتر     ناشر  پوررستگار گيلان   ★★★★★

  ..    .... ♦♦اثر دآستاني بلند ♦♦ بقلم شين براري ♦ پسرك رودخانهٔ زرجوب ♦ 432تعداد صفحات♦

__________________________________________________________

خلاصه اي از اثر كه بصورت جملات تصادفي و پاراگراف هاي خاص از اثر گلچين شده تا با درون مايه ان اشنا شويد 

           با تشكر از نشر پوررستگار گيلان              

___________________________________________________________   

♥صفحه ۶۰ پاراگراف دوم خط سوم ♥

يكروز معمولي، كم‌رنگ و غمناك زير آسماني ابري آغازگشته بود  ٫؛٬ چنان غمي بر وجود پسركي غزلفروش ،تار تنيده بود كه گويي دلش شيشه  و دستانِ روزگار سنگ‌ گرديده‌بود  ٫؛٬ 

پسرك پر از حرف هاي ناگفته اي بود كه گوش شنوايي برايشان نيافته بود. آسمانِ شهر،  همچون دريايــي بي‌رحم، خشمگين و غضبناك گرديده بود،  ٫؛٬  چرخش ايام ، در هجوم ابرهاي تيره و لجباز ، به شهر خيس و خسته ي رشت ، خيره گشته بود  ٫؛٬   از فرط بارش باران ، رودخانه‌ي زَر ، لبالب لبريز از آب گشته بود ،؛، پسرك زير شلاق بيرحم باد و باران و تگرگ به زير سايه باني پناهنده گشت ،؛، كمي به حال و روز خود و روزگار نگاهي خيره دوخت . و دريافت كه در بازي پر كلك و دقل اين فلك ، چه مظلومانه باخت. از درد زخم هاي نهفته بر روح و تنش هر دمي ميسوخت ، اما بيصدا خيره ميماند و به نقطه ي نامعلومي مات و مبهوت چشم ميدوخت ، در دلش ميگفت چه توان كرد ، بايد ساخت.....    

_________________________________________________________

♦صفحه ۶۷پاراگراف آخر خط آخر ♦

   در آن غروب باراني نيز باز پسرك غرق غصه هايش تكيه بر نجواي درونش زد ، و بوضوح دريافت كه در عرض باريك مسير خيس ، غير از خويشتن خويش هيچ بازنده اي نيست ،؛، بفكرفرو ريخت ، به عمق ژرف خيال ، به اينكه پدرش ، تنها پشت و تكيه گاهش دگر نيست ، و سالها پيش در آغوشش جان داد و با دستان نوجوانش به دست سرد خاك سپرده شد ، به اينكه تنها دليل زنده بودنش به يكباره بي وفا گشت ، دور ز چشمش رفت و سر به هوا گشت ، به اينكه چه بي نهايت زجر ها ديده ، مصيبت ها كشيده ، در اين هنگام گوشه ي چشمش قطره اي زاده شد اشك ، او بود تقدير سوز ترين پسرخوانده ي رشت ، در عمق وجودش حسي عجيب چشمه وار جان گرفت ، پيش آمد مثل خون در تمام رگ و اعضاي وجودش جاري شد ، وجودش را تصائب نمود ،جريان خودكشي در وجودش شريان گرفت عقل را به بيراهه كشاند از صحنه حذف نمود ، احساس را بر تاج و تخت نشاند ، آن چشمه كوچك دگر رود گشته بود ، رود هر چه پيش ميرفت سركش و وحشي تر از پيش ميشد ، خسته از اسارت روح در كالبد و تن خويش ميشد ، رود طغيان كرده بود   ٫؛٬   باد سركش وحشيانه ابرها را سوي محله‌ي ضرب برده بود ، و بي‌وقفه موج‌مـــوج  بَر تَــنِ لُختِ باغِ هلو  باران باريده بود ٫؛٬انتهاي باغ هلو، مهربانو در كنجِ غمناك ‌اتاقش ، به زيرِ سقفي كج ، خوابيده بود ٫؛٬ در خواب و رويا ، گل حسرت رسيدن به پسرك را چيده بود ،   رگبار باراني تند و شديد همچون شلاق بر شاخسار بي‌برگ باغ ، تازيانه كوبانده بود ٫؛٬  سقفِ پير و فرسوده‌ي اتاق  زير شلاقِ بيرحمِ باران و باد ، ناله‌اش را همچون فرياد و آه  در چهار كُنجِ  باغ  پيچانده بود  

_________________________________________________________

♠ پاراگراف سوم خط هفتم صفحه ۶۹ ♠٫؛

   ٬  پسرك تن به بارش باد و بوران ميدهد تا آتشش را خاموش يا بلكه خشم خويش را آرام كند ، پسرك لحظه اي درنگ ميكند ، عقل را ميابد و بر عقل سليم تكيه ميزند ، با خودش ميگويد: مهربانو شايد پيردختري مهربان و عجيب باشد اما مرا عاشقانه دوست دارد ، به گمانم او دوشيزه اي نجيب باشد ، پس چرا خودم را به خود كشي وادار كنم؟

     هنوز زندگي جاري ست ، هنوز هم ميشود عاشق بود ، اما از جبر تقدير نبايد غافل بود ، سپس، در فرار از روزمرگي‌هاي كِسالَت‌وارِ زمانه  ،سوار بر كفشهايش ، سوي باغِ هلو ، نزد يارش روانه ميشود   ٫؛٬   همچون هرغروب راس ساعت شش ، نوشيدن يك  فنجان چاي داغ ، مخفيانه و عاشقانه ، تَه خلوتِ باغ،  بهانه ميشود  ٫؛٬   پسرك وارد باغ ميشود ٫؛٬  باغ بشكل شَرم‌آوري لخت و عريان است ٫؛٬ پسرك به موههاي بلندِ مهربانو مي‌انديشد ، كه از شبهاي سياهِ خزان بلندتر است ٫؛٬  مسير سنگفرش از دلِ زرد باغ ، اورا تا به آغوش ِگرمِ يار همراهي ميكند  ٫؛٬  افكاري مخشوش بر روانِ پسرك سنگيني ميكند  ٫؛٬  نجواي ِ مرموز ِ مرغِ حــَق  باغ را پُر از حسي اندوهناك و به رنگِ غمگيني ميكند  ٫؛٬

     باد برگ زرد خشكي را از روبروي قدمهايش ، جارو ميكند ، ٫؛٬ ,  پسرك باز به اين نتيجه ميرسد كه در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پيچ و خمهاي محله‌ي ضرب است  ٫؛٬  پسرك كفشهايش را وسواسگونه پشت صندوقچه‌ي پير و كهنه ، پنهان ميكند  ٫؛٬ مهربانو از خواب ، به آغوشِ يار پُل ميزند  ٫؛٬  پسرك از شرم و حَيا به قابِ چوبي پنجره زُل ميزند  ٫؛٬   سكوتي مبهم وارد اتاق ميشود ، افكار مجهول و مخشوش در فضا جاري ميشود  ٫؛٬  ناگهان صداي  مهيبِ رعد و برق ، دلِ آسمونو كَند ، بعدشم بارون و بوي ِ خاك و نم ،٫

   ؛٬, مهربانو ميگويد؛  پاييز ، منم.  پاييز منم كه دستم به تو نميرسد و شب و روز ميبارم از غمت . 

__________________________________________________________

♥صفحه ۷۷ پاراگراف اول خط اول ♥

  من اينجا، درست وسط پاييز ، انتهاي باغِ اندوه ايستاده‌ام و برگ بـــرگ عاشقانه زرد ميشوم.   جفاي تو ، اين باغ را پُر از حسي اندوهناك و به رنگِ غمگيني ميكند  ٫؛٬   اما افكار پسرك رنگي از احساسات عاشقانه نبرده و در اين انديشه است كه در باغِ زرد ، هوا سردتر از  پيچ و خمهاي محله‌ي ضرب است 

مهربانو ميگويد؛. 

♪ مهربانو؛  من امسال دلخوش آن بودم كه دستم گـِره بخورد در دستان پر مــِهرِ تو!.. آنگاه يلداي اين باغ را پر از عـــطرعشق كنيم.  محبوبِ من، يك پاييز ديگر هم آمد و به باغِ ما زد ، اما منو تو ، ما نشديم !.. و دستت به دستانم نرسيد!..  ٬٫؛٬٫   پسركغزلفروش با بي خيالي و بي رياحي ميگويد

  ♪شهريآر؛  گيريم صد خزان ديگر هم بيايد و به باغ شما بزند ، مگر من اَنــــارَم انارم كه با رسيدنِ پاييز به دستان تو برسم؟..  مهربانو جان من كدام گوشه‌ي زندگيت جا خوش كردم كه به هرطرف ميچرخي، خيال من ، آيينه گردان عشق من، ميشود، و باز به رسيدن به من ، دلگرم ميشوي......

_________________________________________________________

♠♣ صفحه ۷۸ پاراگراف دوم خط چهارم ♣♠

      _♪♪ ،٫؛٬ نواي محزون نِي ♪♪، متن خيسه باغ و غم ،؛، چشمك زرد رنگه لامپه صد ، نگاه ها هر دو ميچسبد به سقف ،؛، سوسوي لرزانِ نور ، تعبيرِ نظرهاي نزديكو دور ، اثر سَقه سياه چشمانه شور .

تپش هاي قلب هر دو درگير افكاري مبهم و مجهول ، با نگاهشان در هم آميخته از رمز و راز ، دخترك بي حيا مرموز و غرق عشوه ناز ، پسرك محفوظ بحيا و مجذوب آهنگ و ساز ، بانو نگاه پر كرشمه ، همچون چشمه ي زلال عشق، جاري و برقرار ، پسرك تشنه لب بيقرار در فكر فرار . بانو همچون گرگي در تن پوش دوست ، بچشمش پسرك صيد راحت و خودش صياد خوب . 

      آنگه نقل عاشقانه هاي دو قو ، و بعد فرق هجرتِ دو پرستو از شرق دور با خلقت شيطان از آتش ، بي قلب و شريان خون. 

سوء سوء نور چراغ ، و ناگه قطع جريان برق ، هجوم سياهي بعد از مرگِ نور . ....

 لحظاتي در عمق مبهم سياهي و سوت و كور ، همه جا غرق سكوت 

بانو كورمال كورمال پيش رفت تا به پاي مرطوب ديوار نمور...

آنگاه برخواست تا دستش به طاقچه رسيد ، گفت كه ؛ از رفتن برق گرديده بيزار ، چيزي بگو ، نمان بيكار 

اما برخواست صدايي مرموز و مبهم از سوي ديگري ناگاه

دستش رسيد به 

مكعب مستطيل كوچك از جنس كاغذ همان قوطي كبريت 


صداي بسته شدن درب اتآق در خفا و سياهي شب ، پسرك فرار بر قرار ، بانو بلاتكليف مضطرب و بيقرار  

بانو و تلاش براي روشن شدن تكليفش و كلنجار با قوطي كبريت سايش گوگرد بر متن ضبر قوطي 

 جعبه كبريت و ديوار مرطوب و نم 

كمي تاخير ، تا زايش آتش كوچك و لرزان شمع

 وصلت آتش و موم شمع و خلق شعله با نور كم .

ظهور سايه هاي مشكوك بر ديواره غم  

 ريزش بي وقفه ي اشكريزان ِ موم بر قامت عريانِ شمع ،

جاي خاليه پسرك و رد پاي چاي بروي فرش ......

__________________________________________________________ ♦ ♥خلاصه♥ ♦

//اما كمي بعد در ميابد كه پسرك غزلفروش يعني شهريار نرفته ، و هرآنچه كه در آن شب سيه گذشت ، زمينه ساز آغاز مصائب بسيار شد. 

و در پي آن كنش و نقطه ي اوج داستان ، در باقي ماجرا پيامد ها و واكنش هاي پيش بيني نشده ي تلخ و شيريني نهفته است كه پيشنهاد ميكنم براي اگاهي از آن ، اثر را توسط اپليكيشن طاقچه و ي كتاب سبز تهيه نماييد و انرا بخوانيد ...

براي ته‍يه آثر بايد به قسمت بايگاني اين اپليكشن ها رفته و در انجا بيابيد از www.bookshoponline.com نيز براحتي بخوانيدش

.______________________________________________             


            ♦ صفحه ۴۳۲ پاراگراف آخر ، ابتداي خط هفتم ♦

آينه ي ايستاده ي قدي. قابي چوبي تراشيده رنگين . پسرك غزلفروش خيره به تصويري پاشيده غمگين. آسمان ابر ، زير پايش قبر. بارش باران و صبر. خلا ********ر . سمت محله ضرب روانه. رسيدن به رودخانه ي زر شبانه . نااميد از زمانه . پل باريك ، آينده تاريك .....

 هيچ كس صداي سقوطش را در رودخانه نشنيد. همانطور كه هيچ كس حرفهاي پشت سكوتش را نشنيد.....


         

 شهروزبراري صيقلاني  

۴۳۷ +← ♥نظر مثبت ↑

۳ -←♦ نظر منفي ↓

تعداد بازديدهاي مطلب »» ۸۶۷۱ ±

 دنبال كننده  ۳۹۲۸۲+~~~~    

تا كنون نظري ثبت نشده است
امکان ارسال نظر برای مطلب فوق وجود ندارد