وارونگي هويت.
تعصبات هرزه ء پير
ظاهر گربه باطن شير
ﺳﺎﮎ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﮐﻪ ﮐﻮﻝ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺭﻭﯼ ﺩﻭﺷﺶ ﺳﮕﯿﻨﯽ ﻣﯿﮑﺮﺩ، ،ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻋﺼﺎﯾﺶ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ . ﺑﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ . ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﺭﺷﺖ ﻋﺮﻕ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﺪﻧﺶ ميچكيد قدمهاي كوتاه و بلندش با ريتم تندتري ميگرفت، گويي از مهلكهي دوزخ متواري ميشد ، پشت سرش خانهاي در آتش ميسوخت و صداي شكسته شدنِ ستونهاي چوبي گاه سكوت را جر ميداد و با هر صدا بر سرعت قدم هاي ضربدرياش افزوده ميگشت. شعله هاي آتش به سرعت قد ميكشيدند و از چهار كُنج خانه بالا ميرفتند ، پيرمرد به ابتداي كوچه ي خاكي و قديمي اش رسيد ، كنار تيرچراغ برق چوبي و كَج ايستاد ، دستش را ستون بر تيرچراغ گذاشت، خم شد و چند سُلفهي عميق سرداد ، شعله هاي آتش ديگر به پشت بام خانهي قديمي رسيده و لوجَنَك سقف را فتح كرده بود و آنچنان شعله ها زبانه ميكشيد كه گويي بر آسمانِ نيمه شب اسفندماه چنگ ميزند .
ديگر آتش آنچنان پُررنگ شده بود كه از هركجاي محلهي قديمي ضرب ميتوانستند آنرا ببينند . عده اي با نگراني و دستپاچگي به سمت صحنه ي حادثه شتابان شدند و از كنار پيرمرد گذشتند و ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻭ ﺧﭙلش را ﺯﯾﺮ ﭘﺎي ﻟﮕﺪ ﻣﺎل كردند پيرمرد دستي به ريش بلندش كشيد و لبخندي محو در نگاهش موج زد ، لبخندي پليد و زشت بر لبانش نشست . لبخندي كه همچون شعله هاي بيرحم آتش هرلحظه عميقتر و قويتر ميشد . پيرمرد روي به آتش ايستاده بود و شعلههاي سَركِش آتش در نگاهش موج ميزد. پيرمرد يك دو جين كتاب قديمي زده بود زير بغلش. همان كتابهايي كه يك عُمر بروي تاخچهي همان خانهي چوبي خاك خورده بود . همانهايي كه هرگز نخوانده بودشان. پيرمرد عصايش را تكيه بر تيرچراغ زد آنگاه يك به يك بر كتابهايش بوسهاي زد و آنها را درون ساك بزرگش گذاشت. دستانش را روي به آسمان بلند كرد و زيرلب چيزهايي زمزمه كرد. گويي درحال سپاسگذاري از خدايش بود .. همان خداوندي كه با معيارهاي كوركورانه و متعصبش ميشناخت . همان خداوندي كه يك عمر بنامش هرچه خواسته بود كرده بود. سپس دستي بر محاسن و ريش هاي بلندش كشيد و عصابه دست ساكش را به كول گرفت تا لنگ لنگان از برابر جنايتي شنيع عبور كند. او ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﮎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻫﺎﯾﺶ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪﻭ ﮐﻤﺪ ﻭ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﺍﮐﻪ ﺑﺎ ﺳﻠﯿﻘﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﭼﯿﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﮑﯽ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﯿﺪ .
درون خانه ﺁﺗﺶ ﺑﻪ ﺗﺨﺘﺨﻮﺍﺏ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﻣﺤﺎﺻﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺗﻨﮓ ﺗﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ . ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﺮ سوگند ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﺑﯽ ﺍﻣﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺍﺯ ﻭﺭﺍﯼ ﻻﯾﻪ ﺍﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﻨﮕﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻭﺣﺸﺖ ﺯﺩﻩ نام ﭘﺪﺭش ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﺳﺨﯽ ﻧﺒﻮﺩ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﻋﺠﺰ ﺍﻣﺎ ﺗﻨﻬﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﺍﻭ ﭼﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﻔﺮﺕ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ريسمان طنابﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺨﺖ ﭘﯿﻮﻧﺪ ﻣﯿﺪﺍﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪ .... ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺶ لال شد .... ﮐﻮﺩﮐﯿﻬﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﻏﻮﺵ ﭘﺪﺭ ﺑﯿﺎﺩ ﺍﻭﺭﺩ ﻭ ﻧﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﭼﺸﻤﻬﺎ ﻭ ﮔﻠﻮﯾﺶ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯿﺴﻮﺧﺖ ﻭ ﺳﺮﻓﻪ ﻫﺎﯼ ﭘﯿﺎﭘﯽ ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﺗﻤﺮﮐﺰﯼ را از وي ربوده بود. او ﺑﺎ ﭼﺸماني بُغض آلود غرق اندوه با ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﮕﯽ ﺑﺪﻧﺒﺎﻝ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﻗﯿﺪ طناب ها ﻣﯿﮕﺸﺖ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻭﺣﺸﺖ ﺳﻮﺧﺘﻦ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﺳﺘﻤﺪﺍﺩﻃﻠﺒﯽ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺭﺍﭘﺸﺖ ﻭ ﭘﻨﺎﻩ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻘﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺍﻣﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ﻭ ﮐﯿﻨﻪي او ﻭﯼ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﺍﯾﻤﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻏﻮﺷﺶ ﻭ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﯾﺎﺭﯼ ﺭﺳﺎﻧﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﭘﺮ ﻣﻬﺮﺵ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ . ﺍﻣﺎ هرﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺗﻨﮕﯽ ﺑﺎﺯ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻣﯿﺰﺩ ... ﺑﺎﻭﺭﺵ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺑﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﭼﻨﯿﻦ ﮐﻨﺪ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺖ ﺧﻮﺩﺳﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻧﺎﻓﺮﻣﺎﻧﯽ ، ﺩﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺍﻭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻣﺜﻞ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ،ﺩﻣﺎﯼ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺸﺪﺕ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ سوگند ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺭﺯﻭﻫﺎﯾﺶ ﺗﺒﺨﯿﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺍﻥ ﺗﻨﺒﯿﻪ ﮐﻪ ﻋﺠﯿﺐ ﻫﻢ ﺑﻮﯼ ﻏﺴﺎﻟﺨﺎﻧﻪ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﭘﺎﯾﺎﻥ بﮔﯿﺮﺩ و ملتمسانه سرش را بسمت درب بستهي اتاق چرخانده و لحظات را به كُندي به انتظار مانده تا بلكه پدر پيرش با عصاي چوبي و ريش بلندش لنگ لنگان درب را بگشايد و به كمكش بيايد. ....
.
چند سال قبل ....
ﺁﻥ ﺷﺐ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ دومين ﺳﺎﻝ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻌﺎﻓﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺑﺎﻻﯼ ﻋﯿﻨﮏ ﻣﺴﺘﻄﯿﻠﯽ ﺍﺵ ﻧﮕﺎﻩ ﮔﺬﺭايي ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ، ﺁﻣﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ : «سياوش پسرم ، ﺩﯾﮕﻪ ﻭﻗﺘﻪ ﺯﻥ ﮔﺮﻓﺘﻨﻪ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯼ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﯿﻤﺶ !.
ﺑﺴﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﺍﯾﻦ ﻟﻮﺱ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺍﻃﻮﺍﺭ ﻫﺎﺕ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺬﺍﺭﯼ ﮐﻨﺎﺭ . ﺗﻤﻮﻣﺶ ﮐﻦ . ﺁﺩﻡ ﺷﻮ . سياوش ﻣَرﺩ ﺑﺎﺵ .
ﺩﺭ مقابل فرزندش ﺑﺎ ﻋﺠﺰ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ : ﭘﺪﺭ ! ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ،ﻣﻨﻮ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻧﮑﻦ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﯾﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﻫﯿﭻ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺭﻭﯼِ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﻭ ﻧﻤﯽﺑﯿﻨﻪ. پدر ﻣﻦ ﺍﺩﺍ ﺩﺭ ﻧﻤﯽﯾﺎﺭﻡ . ﻓﻘﻂ ﺧﻮﺩﻣﻢ .
ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻀﻼﺕ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﻨﻘﺒﺾ ﻭ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﻏﻀﺐ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻦ ﻣﺰﺧﺮﻓﺎﺕ ﻓﻘﻂ ﺗَوَﻫُمِﻪ، ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ ﺗَوَﻫُﻢ !! از خَشمِ خداوند بترس ، آتش جهنم رو به جون نخر ، از برادرهاي ديگه ات ياد بگير. تو هم مثل اونا بايد سروسامان بگيري ، چه معنايي داره كه كُنج خونه وَرِ دل پدر پيرت نشستي. مگه تو مَرد نيستي؟ پس لشتو پاشو برو بيرون از خونه و يه كاري واسه خودت مهيا كن. پسركهي اَلدَنگ نه نماز ميخوني نه روزه ميگيري ، نه تكليف شرعي ميفهمي چيه، اصول دين ميفهمي چيه؟ نه معلومه كه نميفهمي ، فروع دين كه عمرا بفهمي يعني چي!.. ، نه آبرو شرافت سرت ميشه . نه شهور و شخصيت سرت ميشه .ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺸﯽ ﮔﻤﺸﻮ ﮔﻮﺭﺕ ﺭﻭ ﮔﻢ ﮐﻦ . ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺣﯿﺜﯿﺖ ﻣﻦ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ.( ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﺑﻐﺾ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ)
؛ ﺍﯼ ﮐﺎﺵ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﻣﯿﺸﺪﯼ ﯾﺎ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ،ﺑﺎﻫﺎﺵ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ ﺍﻭﻣﺪﻡ،ﻣﯽﮔﻔﺘﻢ ﮐﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﺑﺠﺰ ﻫﺮﺯﮔﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﻨﺤﺮﻓﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ . ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﻭ ﭼﯽ ﺑﺪﻡ؟
ﺳﯿﺎﻭﺵ قطره اشكي در چشمانش حدقه زد ، نفسش بالا نمي امد ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :
ﺍﮔﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﻣﻨﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻫﺴﺘﻢ ،ﺗﺤﻤﻠﻢ ﮐﻨﯽ ﻫﻤﯿﻦ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯽﺭﻡ ، ﻣﯽﺭﻡ ﺟﺎﺋﯽ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺸﻨﺎﺳﻪ »
ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻗﺮﻣﺰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻓﺮﺩﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻣﯽﺭﺳﺪ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﺐ ،ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻋﺎﺩﯼ ﺗﺮﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ : « ﭼﯽ ﺑﭙﻮﺷﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻋﺎﺩﯼ ،ﻣﺸﮑﻞ ﻻﯾﻨﺤﻞ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻟﺒﺎﺳﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺩﺭﺁﻥ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﯼ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﭙﻮﺷﺪ ؟ﻧﻘﺎﺏ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺭﺻﺤﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻘﺸﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﻨﺪ ؟ ﻣﻐﺰ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﯼ ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺍﻭﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﯾﻨﻪ ﯼ ﺍﺗﺎﻗﺶ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﮏ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺳﯿﺎﻫﯽ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﮔﻢ ﺷﺪ. سياوش در بيست سالگي از خانهي امن و پدري اش رانده شد ، گويي كه در سكوت فصل جديدي در طالعاش خوانده شد.
روزهاي نخست خارج از خانهي پدري سختتر از آوارگي در غربت بود اما هرچه بود از تحقيرهاي پدر راحت بود ، ماههاي سخت و دشوار گذشتند و روزهاي سختتر آمدند ، در اوج درماندگي سياوش ساكت ماند تا بلكه خدا نيز حرفي براي گفتن داشته باشد ، و به يكباره روزنهاي از پرتو نور در دل سياهي تابيد و به همان سرعت كه روزهاي سخت و سرد آمده بودند رفتند و جايشان را به خوشبختي هاي كمعمق ولي ممتد سپردند و سياوش طي ده سال قدم به قدم پله هاي رسيدن به آرزوي هميشگي اش را پيمود تا هماني شود كه ميپنداشت.....
(تغيير جنسيت)
اپيزود دوم (يكروزمعمولي)
در گردش پُر رمز و راز روزگار سوگند(سياوش) به پيچِ پر شيب و تنده سي سالگيش نزديك ميشود و به لطفِ چرخش پُرتكرار عقربههاي كوتاه و بلندِ ساعت گرد شهرداري، زمان به پيش ميرود .سوگند ثابت قدم و پابرجاست هنوز ، اما ردّ پاي جَبر طبيعت و زخم هاي روزگاري بد و مردماني ناسازگار بر جسم و روحش پيداست .
غم انگيز بود كه خيابان پر بود از قرارهايي كه، يكي نيامده بود،
يكي بي قرار و دلشكسته، برگشته بود! اندوه دخترك اما از جنس سوم بود او با هيچ كس هيچ كجاي اين شهر هيچگاه قراري نداشته.
سياوش ك آكنون تمام مراحل قانوني و پزشكي را طي چند صباح اخير از سر گذرانده بود ، به مراد دلش رسيده و نامش سوگند شده است
سوگند هميشه با افكاري عجيب دست به گريبان است و اسير تخيلات فانتزي خاص خودش است مثلا در باور او شهر همواره در حاشيه سردتر است
يا كه مثلا مسير آسفالت خيابان به تنِ خاكيِ كوچهشان فَخر ميفروشد
يا اينكه تمام بيوه هاي شهر موههايشان سياه و سفيد است و در بلاتكليفي بسر ميبرند اما اگر رنگ مويشان را شرابي كنند بختشان بلند و تكليفشان روشن ميشود.
. تقويم چهاربرگ بروي ديوار به نقطهي قرينه ميرسد . آخرين روز شهريور ماه فرا ميرسد ، سوگند سوار بر كفشهاي شيك و پاشنه دارش بلندتر از بلند بچشم ميرسد ، مانتوي جلوي بازش عطر نو و رنگ تازگي دارد، هرچند نسيه و اقساط است اما بقول خودش ،آدم خوش حساب ،شريكِ مال ديگران است . .
او از اتاق كوچك و اجارهاي خود بيرون آمد و از خانهي كلنگي خارج شد ، درون كوچه در اخرين روز تابستان سي سالگيش ايستاد و مات و مبهوت خيره به تنِ خاكي كوچه به فكر فرو ريخت. و ناگزير خاطرات كودكي يك به يك از پيش چشمان نافضش رژه رفتند كه از صداي پارسِ سگِ همسايه ريسمان افكارش گسسته شده و خاطرات نيمهكاره از خيالش متواري ميشوند.
در اين هنگام همسايهي سوگند بناو داوود نيز از درب خانه ي كلنگي خارج ميشود و در حاليكه نگاهش را به زمين دوخته و مانند هميشه بيش از حد محفوظبه حياست با خجالت و صدايي آرام :
–سلام يعني خداحافظ خانم سوگند
سوگند با شوخطبعي و صداي دورگه و لحن لاتمنشانهاش :
_داوود اين چه وضعشه ؟ مارو مَچَل كردي ؟ يعني چي كه سلام ، خداحافظ؟ تكليف منو روشن كن تا بفهمم داري ميري يا داري مياي ؟ من گيج شدم داوود . اي بابااا عجب گيري افتاديمااا... مگه شلوارت رو پشت و رو يا برعكس پوشيدي كه اينطوري حرف ميزني؟
داوود كه باز طبق هميشه از لحن جدي سوگند گيج شده ، نميداند كه سوگند شوخي ميكند ياكه جدي با وي حرف ميزند!... با سردرگُمي شلوارش را وَرانداز ميكند و با صداي لرزان و مُرَدَد ؛
– نه بخدا قصد توهين يا بي احترامي خدمتتون نداشتم ، چون شمارو يهو ديدم گفتم سلام عرض كنم اما چون ديدم شما هم مث خودم داريد ميريد بيرون گفتم خدمتتون خداحافظي عرض كنم ، در ضمن هم ، نخير خانم سوگند. شلوارم رو برعكس نپوشيدم، منو گيج كرديد نميفهمم چرا چنين تصوري كرديد ، مدل شلوارم همينجوريه . باور كنيد برعكس و يا پشتورو تن نكردمش.
سوگند كه خندهاش را موزيانه مخفي كرده ، كمانِ ابروهاي نازكش را بالا ميدهد و؛
_آخه ميگن كه يه يارويي شلوارش رو پشت و رو و برعكس پوشيده بوده و وقتي كه داشته ميرفته انگاري داشته مياومده و بلعكس ، هروقتي داشته مياومده انگاري داشته ميرفته و واسه همين هركي رو ميديده ميگفته سلامخداحافظ خخخخ (سپس قهقههي خندهي بلندش تا آنطرف عرض باريك رودخانهي زر ميرود )
سوگند در چند قدمي كه تا سر محلهي ساغر باقيست با او همقدم ميشود و ميگويد؛
–داوود ميخواي يه پيشنهادي بهت بدم كه توي زندگي بدردت بخوره!؟..
_چه پيشنهادي خانم سوگند؟
–نترس داوود جان چرا سرخ شدي؟ نميخوام ازت خواستگاري كنم كه ، ميخوام بهت بگم از اين به بعد هركي ازت پرسيد كه اسمت چيه؟ تو نگو داوود
_خب پس چي بگم؟
–بگو ديويد
سوگند اينرا ميگويد و سپس نگاهي به آسمان ميدوزد و آهي از ته دل ميكشد و طبق معمول بسمالله زير لب گفته و راهيِ سرنوشتش ميشود. داوود عميقا بفكر فرو ميرود و هيچ دليل و ربطي براي عنوان نمودن چنين مطلبي نميابد و از اينكه سوگند اينچنين بي مقدمه نظرش را گفت و رفت حس خوبي به وي دست ميدهد و نسبت به سوگند بيش از پيش احساس دلدادگي و صميميت ميكند. در سوي ديگر اما قدمهاي ظريف و زنانهي سوگند بروي سنگفرش خيابان توجهي رهگذران را جلب ميكند و يك به يك نگاههاي پير و جوان ، غريب و نانجيب ، به تق و توقِ صداي پاشنه هاي بلندش دوخته ميشود. پياده رو كمي شلوغ تر از معمول است ،سوگند از كوچه پس كوچههايِ به همگره خوردهي شهر ميگذرد و بي اعتنا به متلكهاي پرتكرار به مسيرش ادامه ميدهد تا از محلهي ساغر به بازارچه ي قديمي اي كه پُر از دكههاي قدو نيم قد چوبيست ميرسد ، به سراغ كافهي دودگرفته و شلوغي ميرود ،همان كافه كه در روزگاري نه چندان دور با شكل و شمايل و جنسيتي متفاوت و با پوشش پسرانه در آن آمد و رفت ميكرد و پاتوق او محسوب ميشد. اينك نيز چيزي عوض نشده و سوگند بي اعتنا به تفاوت جنسيتي اش با تمامي مشتريهاي درون كافه به آنجا ميرود و در پوشش زنانه و غالب شخصيتياش آنچنان راحت و خوشبخت بنظر ميرسد كه حتي چشم حسود روزگار نيز به وي دوخته شده. سوگند وارد كافه ميشود، كافهاي باريك و بلند ، كه در دو سوي آن رديف هايي از ميز و نيمكتهاي چوبي و زهوار دَر رفته چيدمان شده و قليانهاي شيشهاي در يك خط فرضي به صف ايستادهاند و صداي قُلقُل و جوش و خروش آب درون شيشهي قليان به يكديگر پيچيدهاند، سوگند را همگان در بازارچهي چوبي ميشناسند و هركس بنحوي هويت جديد و اصلي او را پذيرفته است سوگند خوشمَشرِب و زبانباز تر از آن است كه بگذارد كسي در پاتوقش به وي متلك بگويد و خودش آنچنان دستپيش را گرفته كه قاب سبقت را از همگان ميربايد. از نظر برخي او بيشاز حد تحمل زيباست و آن حجم غليظ از آرايش بر چهرهي شاداب و سرخوشش به او درخشش خيرهكننده اي ميدهد كه حتي از فرسنگ ها دورتر نيز توجهي كلاغها را به خود جلب ميكند حال چه برسد به انسانها. لايهاي ضخيم از دود قليانها و تركيب عطرهاي دوسيب و نعناع بر فضاي كافه جولان ميدهد ، صاحب كافه در ضلع روبرو پشت پيشخوان و كنار سوت سماور با لُنگي قرمز به گردن و عَرقگير نازك و سفيدي بر تن ايستاده و به تقليد از رسوم زورخانهاي آونگي فلزي و زنگدار بالاي سرش آويخته و به نُدرت زنگ آونگ را بصدا در ميآورد مگر آنكه به حُرمت سيبيل كلفتهاي محله و يا پير و ريش سفيدان بازارچه و براي عرض ادب و ارادت بهنگام ورودشان به كافه و لحظهي سلام و عليك با دستش ضربي به آونگ ميزند تا صداي منحصربفرد ناقوس مانندش فضا را تسخير كند تا حُرمتگذاري و ارادتمندي خاصش را به اين نحو بيان كرده باشد. اما در اين بين از رويِ شوخطبعي و محبتي كه به سوگند دارد هرگاه با ديدنش آونگ را بصدا در مي اورد تا شايد بدينترتيب به برخي از تازه واردها كه سوگند را نميشناسند بفهماند كه او نورچشمي و عزيز كافه است تا مبادا كسي نظر بد و يا فكر كجي به وي داشته باشد.
اينك هم صاحب كافه كه از ورود سوگند آگاه شده به رسم رفاقت و ارادتي خاص و دوطرفه كه طي ساليان اخير بينشان برقرار گشته ضربي به آونگ ميزند و صداي دلنوازش در محيط منعكس ميشود همزمان لبخندي بر چهرهي سوگند مينشيند.
سوگند پس از نگاه پُرعِـشوِهاش خنده اش را پشت اخم هاي به همگره خورده اي پنهان نموده و با صدايي بَم تر از معمول ميگويد؛
سامو عليك آق خليل
خليل كه بخوبي از شوخ طبعي سوگند آگاهست و قصد ندارد كه برابرش كم بياورد پاسخ ميدهد؛
عام و عليك مشتي
سوگند طبق معمول عادت به كَلكَلهاي دوستانه و لات منشانه با وي دارد در پاسخ ميگويد ؛
_ اولا كه مشتي خودتي. دوما كه مشتي توي مشهده. سوما كه مشتي گُنبدش از طلاست چهارما كه مشتي سرش گِرده ، پنجما كه مشتي دوسمتش مناره داره ششما كه منارههاي هميشه شق مونده و دسته بلنده... بازم بگم يا بسه؟ اين همه حرف معنادار و متلك رو چطو تنهايي خوردي؟ چطو ميخواي هضمش كني ، ميخواي چندتاش رو بپيچم ببري؟
خليل كه خندهاش را پشت سبيلهاي پر پشتش پنهان نموده ميگويد:
_ آخه تو پس كِي ميخواي آدم بشي ها؟ پينيكييو توي بيست و چهار قسمت آدم شد ولي تو سي سال داري هنوز آدم نشدي! چاي كوچيك ميخوري يا بزرگ؟
سوگند با طعنه و لحني كنايهآميز با عشوهاي طنزآلود پاسخ ميدهد؛
والا من كه خودم از چيزاي بزرگ خوشم مياد ولي خب هميشه اولش كه كوچيكه بعد يواش يواش بزرگ ميشه ، مگه نه آق تيمور؟ تيمور كه شديدا محو در حل كردن جدول يك مجله شده و اصلا نميداند كه بحث در چه موضوعيست ، سري به مفهوم تاييد تكان ميدهد و ميگويد :
_بله فرمايش شما متينه .
سوگند هم با شيطنت و زيركانه از حواسپرتي تيمور سوء استفاده كرده و او را دست مياندازد و ميپرسد؛
_آق تيمور شما ميخوري يا ميزاري بزرگ شه؟ ميتوني بزاري لاي پات بچه شتر شه!.
مجددا تيمور سري به مفهوم تاييد تكان ميدهد و زير لب ميگويد؛
بله بله حق با شماست كاملا فرمايشتون متينه.
سپس انفجار خندهي مشتريان داخل كافه كه تا ده حجره آنسوتر فضا را ميشكافد...
اپيزود پايان
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ،ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻗﺒﻞ ﺑﺎ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﻣﺘﻔﺎﻭﺕ ﭘﯿﺪﺍﯾﺶ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺘﺮﯼ ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﻬﺎﯼ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩ ،ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻣﻨﺪﺭﺱ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﻓﻘﺮ ﻭ ﺑﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﯼ ﭘﻨﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﺎ دﺳﺘﺎﻥ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﺑﻪ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻨﺪ ، ﮐﻪ پسرش ﺳﯿﺎﻭﺵ ﺩﺭ ﺧﻠﻘﺖ ﺧﺪﺍ ﺩﺳﺖ ﺑﺮﺩﻩ،ﺑﺎ ﻫﻮﺭﻣﻮﻥ ﺩﺭﻣﺎﻧﯽ ﻭ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ . ﻭﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺎﺹ ﺩﻭﺭﮔﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﺪﺭ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﺪ . ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺐ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﮐﻼﻣﯽ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ .
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻏﺮﯾﺒﻪﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ .
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﻫﺮ ﻗﺪﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﯼ ﻭ ﺑَﺮﺯَﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ زيرچشمي و موزيانه به اطرافش نظري بدبينانه ميانداخت تا واكنش جديد اطرافيان و اهالي محل را رسد كند ، او در خيالات و افكاري بيمارگونه اسير بود و ميپنداشت هركجاي رشت در هر راه و بيراه مردم مشغول مضحكه كردنش هستند و هر چه را ميديد و ميشنيد به بدبينانهترين حالت ممكن تعبير مينمود و وجود سوگند را لكهي ننگي بر شرافتش ميديد او ﭘﻮﺯﺧﻨﺪﻫﺎ ﻭ ﭘﭻ ﭘﭻ ﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ را در ﺳﺮﺵ به ﺑﻠﻨﺪﯼ ﺻﻮﺭ ﺍﺳﺮﺍﻓﯿﻞ ميﺷﻨﯿﺪ ﻭ يك صبح كه از خواب برخواست تصميمش را گرفت و ﻣﺼﺮّ گشت ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ چنين لكهي ننگي را از روزگارش پاك كند و صداهاي منفي و خندهاي تمسخر انگيز و تمام پچ پچ هايي كه در سرش ميچرخيدند ﺭﺍ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﻨﺪ .
ﭘﺮﺩﻩ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺗﻔﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﯿﺮﮔﻮﻧﺶ ﺭﻭﯼ ﺗﻦ ﮔﺮ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﯼ سوگند ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﻨﺪ ﺑﻨﺪﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﺪﺍﺧﺖ . قطرات اشكي ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ سوگند ﺭﻭﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﺗﺎ ﻋﻄﺶ ﺁﺑﺮﻭﯼ ﭘﺪﺭ ، ﯾﺎ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﺗﺶ ﺧﺸﻢ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺸﺎﻧﺪ . ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺻﻼ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﺍﻣﺎ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ .
ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ﻭ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺗﺮﯾﻦ ﮐﺴﺎﻥ ﻣﻦ ،ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﻣﻨﻨﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﺪﺍﺧﺘﻪ ﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ،ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؟ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺡ ﺯﻧﺎﻧﻪ ﺍﺯ ﻗﻔﺲ ﺟﺴﻢ ﻧﺎﻫﻤﺎﻫﻨﮕﺶ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﻮﺩ . ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻣﻦ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﻼﻗﻪ ﺍﯼ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﺎﺷﻢ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭻ ﻣﺮﺩﯼ ﻋﺎﺷﻖ ﻣﻦ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ، ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭼﺸﯿﺪ . ﻣﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺩﻟﺶ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ يا بلكه شايد من روح يك دختر بي پناه بودم كه در كالبدي اشتباهي حلول يافته بود ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻔﺮ ﺩﺍﺷﺖ .
ﺍﯾﻦ ﺟﻬﻨﻢ،ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ .
ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﺎﻟﺶ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ ﻭ ﭘﻠﮑﻬﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻨﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ .
سوگند ﺩﺭ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﯽ ﺳﻮﺧﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮﺵ ، ﺩﻭﺩﯼ ﻏﻠﯿﻆ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﯿﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﺍﺯ ﻣﻨﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﺧﻤﯽ ﻭ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻣﻮﺫﻥ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ محلهي ضرب ﺳﺮﺍﺳﯿﻤﻪ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ آن ﺧﺎﻧﻪ ﺧﯿﺰ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪﻧﺪ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻤﯽ ﺩﻭﺭ ﺗﺮ ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ ﺩﺭﺧﺖ ﺳﯿﺐ ﺑﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺯﻣﯿﻦ ﺗﻮﺳﻂ ﮐﻼﻏﯽ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺏ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ، ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﮐﺶ ﺁﻥ ﺍﻧﺪﺍﻡ ﻫﺎﯼ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻮ ﻭ ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﻡ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭ ،ﺭﺍ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ . ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﯼ ﭘﺮ ﺑﻐﺾ سوگند ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭ ﻫﺠﯽ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ ﻭ ﻧﯿﺶ ﻧﮕﺎههاي ﺳﺮﺯﻧﺶ ﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﻓﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻧﺸﺴﺖ .
دؤ روز بعد داخل پآرك ملت
دختركئ با گيس هاي بريده و كمي سوخته با لنگه كفش پآشنه بلند سفيد به دنبال پسركي ميدود و ميگؤيد ؛
واستا ببينم ، پسرك غرةي ، به من ميگي سيندرلا؟ اگه دستم بهت برسه مئ كنم توي .... توي حلقت اين كفشو .ً
به من متلك ميگي جوجه الآغ....